برف سیاه🖤(پارت4)
(فردا) داشتی اماده میشدی بری مدرسه ولی همزمان به خاطر روحیه ی کنجکاوی که داری مغزت درگیر بود. رفتی سر میر صبحانه. مامانت: صبحت بخیر دخترم. تو:صبح بهیر مامان، بابا کجاس؟ مامانت:بابا امروز زود تر رفت سر کار. تو: اها باشه. و چند تا لقمه خوردی و از مامانت خدافظی کردی. رفتی بیرون از خونه و به طرف مدرسه قدم زدی. رسیدی. رفتی تو حیاط. خیلیا تو حیاط بودن.داشتی تو حیاط راه میرفتی که به سه نفر برخورد کردی و افتادی زمین. رونا و دو تا دختر دیگه بالا سرت وایساده بودن. رونا: میخوای برات عینک بخرم که درست جلوتو ببینی؟ تو بلند شدی و لباساتو تکوندی. تو:یا شایدم باید به تو راه رفتن یاد بدن. رونا: مث اینکه هنوز نفهمیدی داری با کی حرف میزنی. تو: چرا اتفاقا میدونم، دارم با یه دختر تازه وارد جوگیر که دو روزه اومده اینجا فکر کرده کیه حرف میزنم. رونا: حواست به حرفایی که میزنی باشه. تو: اگه نباشه چی میشه؟ همه ی بچه ها دور شما جمع شده بودن و نگران تو بودن ولی میترسیدن بیان جلو. رونا کتشو در اورد پرت کرد رو زمین و تورو هول داد عقب. تو هم کتتو در اوردی و پرت کردی زمین پای رونا رو لگد کردی. رونا عصبی شد و یقه ی تورو گرفت. جونگکوک تازه وارد مدرسه شد و دیدی همه یه جا جمع شدن.اومد و دید که شما دوتا با هم درگیر شدین. همه رو با عصبانبت زد کنار. اومد جلو و دست رونا رو گرفت و کشید. بعد رفت کتشو برداشت و کوبوند بهش. رونا: هی چیکار میکنی. جونگکوک: همین الان برو تو کلاس. رونت با عصباپیت میره تو کلاس. بقیه هم میرن تو کلاساشون. جونگکوک کت تورو بر میداره و بهت میده. جونگکوک:ببخشید نمیدونم چرا اینروزا انقدر دنبال دعواعه. تو: اشکال نداره. جونگکوک:یعنی الان بخشیدیش؟ تو: من شاید یه چیزایی رو فراموش کنم ولی هیچکسو نمیبخشم. جونگکوک:اها پس یعنی اگه یه روز منو تو دعوامون بشه منو نمیبخشی؟ تو: بستگی داره اونموقع چه جور دوستی باشی. جونگکوک: پس باید سریع یه کاری کنم دوست صمیمی بشیم تا هیچ وقت ازم ناراحت نشی. تو میخنذی و با هم میرید تو کلاستونچند ساعت خسته کننده گذشت و بالاخره کلاستون تموم شد. جونگکوک کیفشو برداشت و با عجله از کلاس خارج شد
۲۶.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.