بی رحم تر از همه/پارت ۱۴۷
هانا: آیشش... خب بخاطر ما از وسط شعله های آتیش رد شد!... فقط محض ادب و نزاکت رفتم تا جویای حالش بشم
هایون:منو ساده فرض نکن هانا...خیلی وقت بود ک بگو بخند شما رو میدیدم... برای تدارک عروسی من همش باهم بودین...یکی دوبارم جونگکوک رسوندت آپارتمانت... اون موقع جدی نگرفتم....امروز که اومدی عمارت رفتم پیش جونگکوک اما از اینکه تو اومدی چیزی نگفت!...
من حس میکنم بین شما اتفاقی افتاده!...
از زبان هایون:
این حرفا رو با لحن جدی و تند به هانا گفتم... یه دفعه هانا زد زیر گریه و.....بغلم کرد... با تعجب پرسیدم: چی شد؟
هانا با گریه گفت: من دوسش دارم!...
دستامو گذاشتم رو بازوهاش و تو صورتش نگاه کردم که خیلی سریع خیس از اشک شده بود... واقعا دلم سوخت!... اون لحظه بود که فهمیدم حس خواهرانه بهش دارم... گفتم: تو چی گفتی؟؟!
هانا: من دوسش دارم...اینو بهش گفتم...اما....اون ردم کرد!
هایون:پس چرا به من چیزی نگفتی؟!
هانا:چه اهمیتی داره؟!
هایون: تو نباید بهش نزدیک بشی
هانا: چرا؟.....برای چی نباید بهش نزدیک بشم؟ خود تو با یکی از همونا ازدواج کردی!...
هایون: قضیه من فرق داره.....تو از هیچی خبر نداری...
هانا: همه بزرگترا اینطورین... تصور میکنن با مخالفت کردن خیلی هنر میکنن!!
هایون: پس الان چیزی بینتون نیست؟
هانا: میخوای خیالتو راحت کنم؟....امروز بهم گفت دیگه دور من نیا!
از حرف هانا خیالم راحت شد... برای همین نشستم یکم دلداریش دادم... دلش شکسته بود...کاری جز دلداری ازم برنمیومد... وقتی یکم آروم شد....روی مبل سرشو گذاشتم رو پام که خوابش برد... بعدش از آپارتمانش اومدم بیرون تا برگردم عمارت...
از زبان تهیونگ:
منو جیمین و جونگکوک با شوگا طبقه دوم بودیم... دور هم نشسته بودیم... داشتیم درباره نقشه هایی که داشتیم صحبت میکردیم که هایون برگشت عمارت... اومد پیش ما و گفت: سلام به همگی
ما هم بهش جواب دادیم... برگشتم بهش گفتم: حتما خسته ای....برو استراحت کن...
هایون: خسته که هستم....اما فرصتی برای استراحت نیست!
جیمین: چیزی شده؟
هایون: هی سونگ.... پیدا شده
شوگا از جاش بلند شد و گفت: اون عوضی کجاست؟؟!
تهیونگ: هایونا... پس چرا زودتر نگفتی!!! نکنه پلیسا برن سراغش!
هایون: هنوز کسی سراغش نرفته اما امشب قراره تیم ما بره سراغش... شما باید قبل ما بگیرینش!
جونگکوک: چه ساعتی پلیسا قراره برن که ما قبلش بریم؟....اصن کجاس؟
هایون: نمیدونم... باید منتظر باشم تا رییس پلیس باهام تماس بگیره...موقعی که حرکت کنیم موقعیت شو میگن
جیمین: پس ما چجوری قبل شما بهش برسیم؟!....اینطوری که نمیشه...
هایون: وقتی امشب بریم اداره جاشو میفهمم...
شوگا: چاره ای نیست... باید نقشه بکشیم... من با اون عوضی کار دارم!....
تهیونگ: هیونگ گرفتن اون حیوون فقط باید به دست من انجام بشه!....نه کس دیگه ای...
جیمین: منم موافقم... بهترین شب زندگیش خراب شد!
هایون: نمیدونم شما چی تو سرتونه...اما.....با توجه به شناختی که از رییس پلیس دارم میتونم بهتون یه پیشنهاد بدم...
جونگکوک: میشنویم...
هایون:منو ساده فرض نکن هانا...خیلی وقت بود ک بگو بخند شما رو میدیدم... برای تدارک عروسی من همش باهم بودین...یکی دوبارم جونگکوک رسوندت آپارتمانت... اون موقع جدی نگرفتم....امروز که اومدی عمارت رفتم پیش جونگکوک اما از اینکه تو اومدی چیزی نگفت!...
من حس میکنم بین شما اتفاقی افتاده!...
از زبان هایون:
این حرفا رو با لحن جدی و تند به هانا گفتم... یه دفعه هانا زد زیر گریه و.....بغلم کرد... با تعجب پرسیدم: چی شد؟
هانا با گریه گفت: من دوسش دارم!...
دستامو گذاشتم رو بازوهاش و تو صورتش نگاه کردم که خیلی سریع خیس از اشک شده بود... واقعا دلم سوخت!... اون لحظه بود که فهمیدم حس خواهرانه بهش دارم... گفتم: تو چی گفتی؟؟!
هانا: من دوسش دارم...اینو بهش گفتم...اما....اون ردم کرد!
هایون:پس چرا به من چیزی نگفتی؟!
هانا:چه اهمیتی داره؟!
هایون: تو نباید بهش نزدیک بشی
هانا: چرا؟.....برای چی نباید بهش نزدیک بشم؟ خود تو با یکی از همونا ازدواج کردی!...
هایون: قضیه من فرق داره.....تو از هیچی خبر نداری...
هانا: همه بزرگترا اینطورین... تصور میکنن با مخالفت کردن خیلی هنر میکنن!!
هایون: پس الان چیزی بینتون نیست؟
هانا: میخوای خیالتو راحت کنم؟....امروز بهم گفت دیگه دور من نیا!
از حرف هانا خیالم راحت شد... برای همین نشستم یکم دلداریش دادم... دلش شکسته بود...کاری جز دلداری ازم برنمیومد... وقتی یکم آروم شد....روی مبل سرشو گذاشتم رو پام که خوابش برد... بعدش از آپارتمانش اومدم بیرون تا برگردم عمارت...
از زبان تهیونگ:
منو جیمین و جونگکوک با شوگا طبقه دوم بودیم... دور هم نشسته بودیم... داشتیم درباره نقشه هایی که داشتیم صحبت میکردیم که هایون برگشت عمارت... اومد پیش ما و گفت: سلام به همگی
ما هم بهش جواب دادیم... برگشتم بهش گفتم: حتما خسته ای....برو استراحت کن...
هایون: خسته که هستم....اما فرصتی برای استراحت نیست!
جیمین: چیزی شده؟
هایون: هی سونگ.... پیدا شده
شوگا از جاش بلند شد و گفت: اون عوضی کجاست؟؟!
تهیونگ: هایونا... پس چرا زودتر نگفتی!!! نکنه پلیسا برن سراغش!
هایون: هنوز کسی سراغش نرفته اما امشب قراره تیم ما بره سراغش... شما باید قبل ما بگیرینش!
جونگکوک: چه ساعتی پلیسا قراره برن که ما قبلش بریم؟....اصن کجاس؟
هایون: نمیدونم... باید منتظر باشم تا رییس پلیس باهام تماس بگیره...موقعی که حرکت کنیم موقعیت شو میگن
جیمین: پس ما چجوری قبل شما بهش برسیم؟!....اینطوری که نمیشه...
هایون: وقتی امشب بریم اداره جاشو میفهمم...
شوگا: چاره ای نیست... باید نقشه بکشیم... من با اون عوضی کار دارم!....
تهیونگ: هیونگ گرفتن اون حیوون فقط باید به دست من انجام بشه!....نه کس دیگه ای...
جیمین: منم موافقم... بهترین شب زندگیش خراب شد!
هایون: نمیدونم شما چی تو سرتونه...اما.....با توجه به شناختی که از رییس پلیس دارم میتونم بهتون یه پیشنهاد بدم...
جونگکوک: میشنویم...
۱۴.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.