ازت متنفرم جئون جونگ کوک ادامه¹⛓️🖤
قرار بود تو عمارت اونا زندگی کنم. به اتاقم رفتم.یه اتاق تنگ با کاغذ دیواری های صورتیه تیکه تیکه شده. یه تخت و یه کمد داشت. به همراه یه اینه.با پنجره ای که شیشه اش شکسته بود.معلوم بود اصلا بهش نرسیدن. البته من جاهایی از اینجا بدتر هم بودم.من تو 8 سالگی مجبور بودم زیر پل بخوابم. از ترس در رو قفل کردم و رفتم زیر پتو و خوابیدم.به هر حال هیچی بعید نبود شاید شب تو خواب خفم میکردن. فردا صبح بلند شدم و لباسام رو پوشیدم. به سالن غذاخوری رفتم. جونگکوک نشسته بود و صبحونش رو میخورد. همون لحظه پدرش اومد. دندونام رو روی هم فشار دادم. €خوش اومدید پدر. اقای جئون هیچ عکس العملی نشون نداد. €پدر راستی فردا قراره برای ماموریت برم پیش... ^باشه هرکار میخوای بکن من باید یه چندروز از شهر خارج بشم. €بله متوجه شدم.میگم پدر تا وقتی که شما نیستین من کاراتون رو بکنم؟ ^نه لازم نیست مینگسو(منشی اقای جئون) کارا رو میکنن. €میگم بهتر نیست اونم با خودتون ببرین. ^نه لازم نیست. €متوجه شدم پدر. و سرش رو پایین انداخت. حس میکردم ناراحت شده که پدرش کارا رو بهش نداده و به جای اون به منشیش اعتماد کرده. پا شد و به اتاقش رفت و منم پشت سرش رفتم. رو تخت نشست و شروع کرد به غرغر کردن. €من پسرشم اما اون به منشیش اعتماد میکنه.اون چطور کارایی که براش میکنم رو نمیبینه. سرش رو تکون داد و رفت تو حموم.دلم براش سوخته بود. اه چی میگم کی دلش برای دشمنش میسوزه، اما درکش میکردم. از حموم اومد بیرون. €منتظر چی هستی زود باش لباسام رو بشور. چی؟من لباسای کثیف اونو بشورم. مگه من خدمتکارشم. من فقط منشیشم. مثل اینکه اونم یه عوضیه، درست مثل پدرش.نمیتونستم کاریش کنم فقط مجبور بودم اطاعت کنم. سرمو تکون دادم و مشغول شدم به شستن لباساش. وقتی داشتم پیراهنش رو میشستم یه چیزی دیدم. پیراهنش خونی بود. البته اون یه مافیاعه و این چیزا عادیه، منم تاحالا خیلی با لباسای خونی به خونه رفتم. بیخیال شدم و به لباس شستن ادامه دادم. شب رفتم تو اتاقم.روی تخت نشستم و به ماه زل زدم. نورانی بود. با دیدن ماه یه سفر به خاطراتم رفتم.من توی یه خونه ی بزرگ به دنیا اومده بودم. پدرم ادم خوبی بود. یه شرکت داشت برای همین ما وضع مالی خوبی داشتیم. یه روز پدرم با اقای جئون اشنا شد. اونا هم پولدار بودن.پدرم فکر میکرد که اونا یه شرکت دارن و طمع کرد. با خودش گفت که همکاری با همچین خانواده ی ثروتمندی میتونه خیلی سود داشته باشه. درستم میگفت سود خیلی خوبی داشت 1 سال بعد انقدر پولای پدرم زیاد شد که تونست یه عمارت بگیره. قرار بود 1 ماه بعد اسباب کشی کنیم اما همه چی جلوی چشمام دود شد. من یه دختربچه ی 6 ساله بودم که به خونم حمله شد و همه ی خانوادم جلوی چشمام مردن. هیشکی برام نمونده بود. اونا همه چیمون رو گرفتن. شرکتمون رو، عمارتمون رو، تمومی پولهامون رو، خونمون و همه چی! پدربزرگم اعتقادات عجیبی داشت میگفت نباید به کسی راجب بچه ی پنجم خانواده چیزی بگیم. یعنی نباید بگیم که اصلا وجود داره. برل همین هیچکی چیزی درباره ی من نمیدونست. اونروز من توی اتاق مخفیمون قایم شده بودم و کل خانوادم از دست رفت.هیچ خاطره ی شادی نداشتم چون تا اومدم بزرگ بشم کل خانوادم رو از دست دادم اما یه خاطره داشتم. مادرم هرسال منو توی عید میبرد سمت برج نامسان و اونجا اتیشبازی رو تماشا میکردیم ،مادرم میگفت اونم از بچگی هرسال عید همینکار رو میکرده. بعد چند دیقه از خاطراتم اومدم بیرون و خوابیدم.
۳۸.۷k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.