عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۱۶
_باشه...وای به حالت..وای به حالت که یه روزی بفهمم بین تو وکوک چیزیه
اونموقع دیگه اون روی من رو نمیبنی.
مفهوم شد؟
داهیون:چ_چشم.
_خوبه...
کوک رو ندیدی؟
داهیون:بگم آره که منو همینجا دار میزنی..
حق رو به داهیون دادم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم به اتاق کوک
چند تقه زدم وقتی صدایی نیومد
گفتم:_من اومدم.
وارد اتاق شدم ولی کوک نبود
رفتم به سمت آشپزخونه..
《اتاق میونگ جای آشپزخونه اس》
با صدای میونگ که داشت کوک رو صدا میزد
سرجام ایستادم و رفتم پشت در اتاق میونگ
و گوشم رو گذاشتم روی در
میونگ؛کوک...من...من کس دیگه ای رو دوستدارم.
کوک:تهیونگ؟....ولی اون زن داره
میونگ؛میدونم...میدونم..(گریه)
من ... نمیتونم اونو از سرم بیرون کنم
کوک:فکر نمیکنی با ازدواج من و تو تهیونگ رو فراموش کنی؟
میونگ:ن..نمیدونم
کوک:من میرم...توهم فکراتو بکن...
دیگه صدایی نیومد،سریع وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان آب خوردم و یکم خودم روسرگرم کردم تا کوک بره
یاد حرفاش با میونگ افتادم
یاد میونگ، اون دختر جدی جدی عاشقم شده بود؟
دستی به موهام کشیدم و وارد اتاقم شدم
و روی تخت دراز کشیدم
چرا اون لحظه حسادت کردم؟...
اصلا چرا باید به یک دختر رعیت ابراز میکردم
خدای من...من نمیخوام قبول کنم عاشقش شدم
من ازش متنفرم... متنفر.
دلیلش؟....شاید بخاطر اینکه زیادی لوس و
کمبود محبته....البته حق هم داره
کسیو نداشته که بهش محبت کنه
#پارت_۱۶
_باشه...وای به حالت..وای به حالت که یه روزی بفهمم بین تو وکوک چیزیه
اونموقع دیگه اون روی من رو نمیبنی.
مفهوم شد؟
داهیون:چ_چشم.
_خوبه...
کوک رو ندیدی؟
داهیون:بگم آره که منو همینجا دار میزنی..
حق رو به داهیون دادم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم به اتاق کوک
چند تقه زدم وقتی صدایی نیومد
گفتم:_من اومدم.
وارد اتاق شدم ولی کوک نبود
رفتم به سمت آشپزخونه..
《اتاق میونگ جای آشپزخونه اس》
با صدای میونگ که داشت کوک رو صدا میزد
سرجام ایستادم و رفتم پشت در اتاق میونگ
و گوشم رو گذاشتم روی در
میونگ؛کوک...من...من کس دیگه ای رو دوستدارم.
کوک:تهیونگ؟....ولی اون زن داره
میونگ؛میدونم...میدونم..(گریه)
من ... نمیتونم اونو از سرم بیرون کنم
کوک:فکر نمیکنی با ازدواج من و تو تهیونگ رو فراموش کنی؟
میونگ:ن..نمیدونم
کوک:من میرم...توهم فکراتو بکن...
دیگه صدایی نیومد،سریع وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان آب خوردم و یکم خودم روسرگرم کردم تا کوک بره
یاد حرفاش با میونگ افتادم
یاد میونگ، اون دختر جدی جدی عاشقم شده بود؟
دستی به موهام کشیدم و وارد اتاقم شدم
و روی تخت دراز کشیدم
چرا اون لحظه حسادت کردم؟...
اصلا چرا باید به یک دختر رعیت ابراز میکردم
خدای من...من نمیخوام قبول کنم عاشقش شدم
من ازش متنفرم... متنفر.
دلیلش؟....شاید بخاطر اینکه زیادی لوس و
کمبود محبته....البته حق هم داره
کسیو نداشته که بهش محبت کنه
۱۵.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.