چن پارتی کوک پارت: 21
خیلی برام سوال شده بود که چیه که کوک و جیمین نمیخوان من بدونم
هانا: چیه
هیونجین: آییش چطور بگم
ی مکث کوتاه کردو دوباره بت حرف اومد
هیونجین: ببین همونی که دیشب کوک باهاش درگیر شد یکی از خطرناک ترین دشمنامونه و پسرشم بدجور بهت پیله کرده و میخواد هرجور شده بدستت بیاره
هانا: خب
هیونجین: حتی اگه خودت نخوای هم مجبوری کوکو ببخشی
هانا: هه اونوقت چرا(پوزخند)
هیونجین: چون کوک تنها کسیه که میتونه ازت محافظت کنه باید خودتو نشون بدی و به همه بگین که میخواین ازدواج کنین اینطوری اون عوضی هم نمیتونه هیچ کاری انجام بده
هانا: ها؟ میفهمی چی میگی هیون یعنی چی چه بخشیدنی چه ازدواجی
هیونجین:اگه شما ازدواج کنین اون عوضی هم نمیتونه کاری باهات بکنه
هانا: هرکاری میخوان باهام بکنن بکنن برام مهم نیس
هیونجین خیلی محکم و جدی اسممو صدا زد
هیونجین: هانا
هانا: هیچکس اندازه اون جئونی که خودت میگی به من ضربه نزد
هیونجین: ولی هنوزم دوسش داری
هانا: اینو خودمم نمیدونم
هیونجین: اگه بهت ثابت کنم که کوک اون حرفارو نزده به حرفم گوش میدی
هانا: هه باشه ولی مطمئنم اون خودش بود
خدمتکار صبحونه ای که اماده کرده بودو به هیون داد تا براش ببره
هیونجین: من میبرم براش
هانا: تا اخر همشو بده بهش بخوره این کاسه برنج خالی نشه تورو میکشم
هیونجین: یاااااا من چیکار کنم
بدون توجه به حرفش رفتم سمت در ووردی و بازش کردم از در رفتم بیرون بادیگارد هایی که فضای زیبای حیاط رو. خراب کرده بودن بهم تعظیم کردن رفتم رو یکی از افتابگیر ها دراز کشیدمو چشامو بستم
هیچ درکی از حرفای هیونجین نداشتم اخه اون منو از کجا میشناسه اصن اون کیه مگه چقد منو میشناسه که عاشقم شده واقعا نمیفهمیدم چطور درگیر همچین چیزایی شدم نمیدونم چیکار کنم به حرف هیون گوش کنم یا به لجبازیم ادامه بدم
هانا: اوفففف
از ی طرف جونه کوک در خطر بود و ممکن بود بخاطرم بمیره از یطرفم تصمیمی که هیچ ایده ای براش نداشتم و نمیدونستم قبول کنم یا نه
ی لحظه سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم و از هوای خوب و نسیم ملایم لذت ببرم که به لطف اون دوتا الاف نتونستم همینطور که داشتن میرفتن هیون داد زد
هیونجین: هانااااا ما داریم میریم برو پیش عشقت
منم مث خودش داد زدم
هانا: فقط خفه شو
پاسدم رفتم داخل خونه و راهمو سمت اتاق کوک پیش گرفتم در نیمه باز بود ی نگا کردم دیدم رائون نشسته پیش کوک
بازم این اومد رفتم داخل اتاق و بدون توجه به رائون به کوک نگا کردمو گفتم
_ببینم صبحونتو کامل خوردی
کوک با با لحن بچگونه ای گف
_ارع
خندم گرفته بود ازین لحن گفتنش خیلی کیوت گفتش عوضی کاری میکرد دل ادم براش ضعف بره
خندمو جمع کردم
رائون: عه اوپا شما کی اشتی کردید
کوک ی نگا به من کردو ی نگاهم به رائون کردو بعدش با خنده جواب داد
کوک: خیلی وقته
بعد 1ساعت سوال کردن رائون راجب اشتی کردن ما تموم شدو رف
هانا: هی فک نکن اینو از ته قلبم گفتم گفتم شاید از حرص به کسی گف که من اینجامو خودم نجات پیدا میکردم
کوک: اااااا میدونم
داشتم دنبال قرص از داخل جعبه داروهای رو میز کنار تخت میگشتم
کوک: بیب
هانا: ها
دیگه تو این مدت عادی شده بود برام واسه همین چیزی بش نمیگفتم چون باعث میشد لجبازیش گل کنه
کوک: من دیشب گفتم که میتونی بری نه
هانا: نه بابا اثر داروهاس حتما توهم زدی
یعی در انکار کردنش داشتم ولی کوک معلوم بود خوب یادشع
کوک: هی مطمئنم که بهت گفتم
هانا: ن ن نگفتی
کوک: یادمه قشنگ تا دم در خونه رفتی برگشتی جوابی بهش ندادم و همینطور مشغول پیدا کردن اون قوص بودم
کوک: دلت نیومده تو اون حال عشقتو ول کنی نه(خنده)
هانا: ایی باز شروع کردی به خیال بافی
کوک: حقیقت تلخه
لبه تخت نشست و نگام میکرد
هانا: ااااا پیداش کردم
بعد ی ساعت گشتن موفق شدم ورقه قرص مورد نظرمو پیدا کنم
هانا: بیا اینو بخور برا دردت خوبه
تا اومدم اب بریزم تو لیوان براش دستمو کشید و نشوندم رو پاش
هانا: یااا یااا چیکار میکنی ولم کن
تقلا کردم که بزاره بلند شم ولی تلاشام بی فایده بود و نمیتونستم از رو پاش بلند شم
هانا: کوک ولم کن الان بخیه ات باز میشه
کوک: مهم نیس
هانا: باید بهت دارو بدم برا دردت
همینطور سرشو نزدیکم میاوورد و من سعی میکردم ولم کنه با صدای بمش گف
کوک: وقتی تنها دارویی که باعث میشه دردامو فراموش کنم تو بغلمه چه نیازی به اون دارو دارم
هانا: چیه
هیونجین: آییش چطور بگم
ی مکث کوتاه کردو دوباره بت حرف اومد
هیونجین: ببین همونی که دیشب کوک باهاش درگیر شد یکی از خطرناک ترین دشمنامونه و پسرشم بدجور بهت پیله کرده و میخواد هرجور شده بدستت بیاره
هانا: خب
هیونجین: حتی اگه خودت نخوای هم مجبوری کوکو ببخشی
هانا: هه اونوقت چرا(پوزخند)
هیونجین: چون کوک تنها کسیه که میتونه ازت محافظت کنه باید خودتو نشون بدی و به همه بگین که میخواین ازدواج کنین اینطوری اون عوضی هم نمیتونه هیچ کاری انجام بده
هانا: ها؟ میفهمی چی میگی هیون یعنی چی چه بخشیدنی چه ازدواجی
هیونجین:اگه شما ازدواج کنین اون عوضی هم نمیتونه کاری باهات بکنه
هانا: هرکاری میخوان باهام بکنن بکنن برام مهم نیس
هیونجین خیلی محکم و جدی اسممو صدا زد
هیونجین: هانا
هانا: هیچکس اندازه اون جئونی که خودت میگی به من ضربه نزد
هیونجین: ولی هنوزم دوسش داری
هانا: اینو خودمم نمیدونم
هیونجین: اگه بهت ثابت کنم که کوک اون حرفارو نزده به حرفم گوش میدی
هانا: هه باشه ولی مطمئنم اون خودش بود
خدمتکار صبحونه ای که اماده کرده بودو به هیون داد تا براش ببره
هیونجین: من میبرم براش
هانا: تا اخر همشو بده بهش بخوره این کاسه برنج خالی نشه تورو میکشم
هیونجین: یاااااا من چیکار کنم
بدون توجه به حرفش رفتم سمت در ووردی و بازش کردم از در رفتم بیرون بادیگارد هایی که فضای زیبای حیاط رو. خراب کرده بودن بهم تعظیم کردن رفتم رو یکی از افتابگیر ها دراز کشیدمو چشامو بستم
هیچ درکی از حرفای هیونجین نداشتم اخه اون منو از کجا میشناسه اصن اون کیه مگه چقد منو میشناسه که عاشقم شده واقعا نمیفهمیدم چطور درگیر همچین چیزایی شدم نمیدونم چیکار کنم به حرف هیون گوش کنم یا به لجبازیم ادامه بدم
هانا: اوفففف
از ی طرف جونه کوک در خطر بود و ممکن بود بخاطرم بمیره از یطرفم تصمیمی که هیچ ایده ای براش نداشتم و نمیدونستم قبول کنم یا نه
ی لحظه سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم و از هوای خوب و نسیم ملایم لذت ببرم که به لطف اون دوتا الاف نتونستم همینطور که داشتن میرفتن هیون داد زد
هیونجین: هانااااا ما داریم میریم برو پیش عشقت
منم مث خودش داد زدم
هانا: فقط خفه شو
پاسدم رفتم داخل خونه و راهمو سمت اتاق کوک پیش گرفتم در نیمه باز بود ی نگا کردم دیدم رائون نشسته پیش کوک
بازم این اومد رفتم داخل اتاق و بدون توجه به رائون به کوک نگا کردمو گفتم
_ببینم صبحونتو کامل خوردی
کوک با با لحن بچگونه ای گف
_ارع
خندم گرفته بود ازین لحن گفتنش خیلی کیوت گفتش عوضی کاری میکرد دل ادم براش ضعف بره
خندمو جمع کردم
رائون: عه اوپا شما کی اشتی کردید
کوک ی نگا به من کردو ی نگاهم به رائون کردو بعدش با خنده جواب داد
کوک: خیلی وقته
بعد 1ساعت سوال کردن رائون راجب اشتی کردن ما تموم شدو رف
هانا: هی فک نکن اینو از ته قلبم گفتم گفتم شاید از حرص به کسی گف که من اینجامو خودم نجات پیدا میکردم
کوک: اااااا میدونم
داشتم دنبال قرص از داخل جعبه داروهای رو میز کنار تخت میگشتم
کوک: بیب
هانا: ها
دیگه تو این مدت عادی شده بود برام واسه همین چیزی بش نمیگفتم چون باعث میشد لجبازیش گل کنه
کوک: من دیشب گفتم که میتونی بری نه
هانا: نه بابا اثر داروهاس حتما توهم زدی
یعی در انکار کردنش داشتم ولی کوک معلوم بود خوب یادشع
کوک: هی مطمئنم که بهت گفتم
هانا: ن ن نگفتی
کوک: یادمه قشنگ تا دم در خونه رفتی برگشتی جوابی بهش ندادم و همینطور مشغول پیدا کردن اون قوص بودم
کوک: دلت نیومده تو اون حال عشقتو ول کنی نه(خنده)
هانا: ایی باز شروع کردی به خیال بافی
کوک: حقیقت تلخه
لبه تخت نشست و نگام میکرد
هانا: ااااا پیداش کردم
بعد ی ساعت گشتن موفق شدم ورقه قرص مورد نظرمو پیدا کنم
هانا: بیا اینو بخور برا دردت خوبه
تا اومدم اب بریزم تو لیوان براش دستمو کشید و نشوندم رو پاش
هانا: یااا یااا چیکار میکنی ولم کن
تقلا کردم که بزاره بلند شم ولی تلاشام بی فایده بود و نمیتونستم از رو پاش بلند شم
هانا: کوک ولم کن الان بخیه ات باز میشه
کوک: مهم نیس
هانا: باید بهت دارو بدم برا دردت
همینطور سرشو نزدیکم میاوورد و من سعی میکردم ولم کنه با صدای بمش گف
کوک: وقتی تنها دارویی که باعث میشه دردامو فراموش کنم تو بغلمه چه نیازی به اون دارو دارم
۱۳.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.