زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ⁸
♡این فیک شیپ نیست!♡
با چهرهای مثل مرده ها بیروح رفتم خونه
مرا باید با ولیعهد شیلا اینطوری برخورد میکردم
تا رفتم خونه تهیونگ با نگرانی اومد پیشم و گفت:
ته: یانگهی....حالت خوبه؟ آسیبی ندیدی؟
یانگهی: آره. خوبم.
ته: چرا رنگت پریده؟ یانگهی چیشده؟
یانگهی: نمیتونم....بگم
و راهم رو کشیدم و رفتم که تهیونگ گفت:
ته: نکنه اونا بلایی سرت آوردن؟
با حرفش برگشتم و با تعجب گفتم:
یانگهی: منظورت چیه؟
ته: پس اونا نتونستن تو رو پیدا کنن!
یانگهی: درست حرف بزن ببینم چی میگی
ته: یه سری آدم خلافکار وارد قصر شدن. و منو تهدید کردند اگه به کسی بگم تو رو میکشن! اما من به مقامات گفتم
یانگهی: صبر کن ببینم نکنه اونایی که اومدن سراغم همونا بودن؟
ته: اومدن سراغت؟ چیزیت که نشد چطوری فرار کردی؟
یانگهی: خوب....یه پسره ای نجاتم داد
ته: یه پسره؟ کدوم پسره؟
یانگهی: من چمیدونم. اما انگار تازه اومده بود. و یه کلاه حصیری با یه لباس کرم رنگ داشت
ته: یعنی کی میتونه باشه؟
یانگهی: اسمش شوگا بود
ته: شوگا؟ پس حتما تازه اومده به قصر
یانگهی یه چیزی بهت گفته باشم حق نداری دور و ور پسرا بچرخی فهمیدی؟
یانگهی: برو بابا
و بعد از اون رفتم توی اتاق و ولو شدم روی زمین
که کم کم خوابم برد
با صدای صحبت کردن بقیه از خواب بیدار شدم
انگار صدای بابا بود! پس بابا برگشته
با خوشحالی برگشتم پیش بابا که....
یانگهی: سلام بابااا
جائه: سلام دخترم.
که دیدم یه پسر کنار بابا نشسته.
صبر کن ببینم این که همون پسر کلاه حصیری هست!
یانگهی: تو!!؟
شوگا: تو اینجا چیکار میکنی؟
جائه: شما دوتا همدیگه رو میشناسید؟
چشمم به تهیونگ که داشت با حرص و عصبانیت ما رو نگاه میکرد افتاد که ترسیدم و سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
شوگا: خوب ... ظاهرا چند نفر میخواستن به ایشون حمله کنن که من نجاتشون دادم
جائه: واقعا؟ پس چه خوب! ازت ممنونم شوگا تو دخترم رو نجات دادی.
یانگهی چرا نمیشینی؟
یانگهی: بله چشم
کنار هیوناوک "خواهر بزرگترش" نشستم و چیزی نگفتم
جائه: از این به بعد شوگا کنار ما زندگی میکنه.
که تهمین جواب داد:
《ببینید کلا چهار تا بجه هستن. اولیش تهمین "پسر" دومین هیوناوک، سومی تهیونگ و چهارمين یانگهی》
تهمین: ولی چرا پدر؟
جائه: چون شوگا پسر دوستم هست. و به پایتخت اومده پس بهتره مدتی رو با ما زندگی کنه
مامانته(میونگی): خیلی عالیه. تو میتونی توی اتاق تهمین و تهیونگ بخوابی
شوگا: ممنونم اما یه جایی همین گوشه ها میخوابم که شما هم اذیت نشید
میونگی: این چه حرفیه من اتاق رو برات آماده میکنم
شوگا: ممنون
هیوناوک بلند شد و رفت تو اتاق و منم از خونه رفتم بیرون که دم در.....
#تابع_قوانین_ویسگون
کامنت؟؟
part ⁸
♡این فیک شیپ نیست!♡
با چهرهای مثل مرده ها بیروح رفتم خونه
مرا باید با ولیعهد شیلا اینطوری برخورد میکردم
تا رفتم خونه تهیونگ با نگرانی اومد پیشم و گفت:
ته: یانگهی....حالت خوبه؟ آسیبی ندیدی؟
یانگهی: آره. خوبم.
ته: چرا رنگت پریده؟ یانگهی چیشده؟
یانگهی: نمیتونم....بگم
و راهم رو کشیدم و رفتم که تهیونگ گفت:
ته: نکنه اونا بلایی سرت آوردن؟
با حرفش برگشتم و با تعجب گفتم:
یانگهی: منظورت چیه؟
ته: پس اونا نتونستن تو رو پیدا کنن!
یانگهی: درست حرف بزن ببینم چی میگی
ته: یه سری آدم خلافکار وارد قصر شدن. و منو تهدید کردند اگه به کسی بگم تو رو میکشن! اما من به مقامات گفتم
یانگهی: صبر کن ببینم نکنه اونایی که اومدن سراغم همونا بودن؟
ته: اومدن سراغت؟ چیزیت که نشد چطوری فرار کردی؟
یانگهی: خوب....یه پسره ای نجاتم داد
ته: یه پسره؟ کدوم پسره؟
یانگهی: من چمیدونم. اما انگار تازه اومده بود. و یه کلاه حصیری با یه لباس کرم رنگ داشت
ته: یعنی کی میتونه باشه؟
یانگهی: اسمش شوگا بود
ته: شوگا؟ پس حتما تازه اومده به قصر
یانگهی یه چیزی بهت گفته باشم حق نداری دور و ور پسرا بچرخی فهمیدی؟
یانگهی: برو بابا
و بعد از اون رفتم توی اتاق و ولو شدم روی زمین
که کم کم خوابم برد
با صدای صحبت کردن بقیه از خواب بیدار شدم
انگار صدای بابا بود! پس بابا برگشته
با خوشحالی برگشتم پیش بابا که....
یانگهی: سلام بابااا
جائه: سلام دخترم.
که دیدم یه پسر کنار بابا نشسته.
صبر کن ببینم این که همون پسر کلاه حصیری هست!
یانگهی: تو!!؟
شوگا: تو اینجا چیکار میکنی؟
جائه: شما دوتا همدیگه رو میشناسید؟
چشمم به تهیونگ که داشت با حرص و عصبانیت ما رو نگاه میکرد افتاد که ترسیدم و سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
شوگا: خوب ... ظاهرا چند نفر میخواستن به ایشون حمله کنن که من نجاتشون دادم
جائه: واقعا؟ پس چه خوب! ازت ممنونم شوگا تو دخترم رو نجات دادی.
یانگهی چرا نمیشینی؟
یانگهی: بله چشم
کنار هیوناوک "خواهر بزرگترش" نشستم و چیزی نگفتم
جائه: از این به بعد شوگا کنار ما زندگی میکنه.
که تهمین جواب داد:
《ببینید کلا چهار تا بجه هستن. اولیش تهمین "پسر" دومین هیوناوک، سومی تهیونگ و چهارمين یانگهی》
تهمین: ولی چرا پدر؟
جائه: چون شوگا پسر دوستم هست. و به پایتخت اومده پس بهتره مدتی رو با ما زندگی کنه
مامانته(میونگی): خیلی عالیه. تو میتونی توی اتاق تهمین و تهیونگ بخوابی
شوگا: ممنونم اما یه جایی همین گوشه ها میخوابم که شما هم اذیت نشید
میونگی: این چه حرفیه من اتاق رو برات آماده میکنم
شوگا: ممنون
هیوناوک بلند شد و رفت تو اتاق و منم از خونه رفتم بیرون که دم در.....
#تابع_قوانین_ویسگون
کامنت؟؟
۱۰.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.