ماه من
از زبان راوی: چرا اینطوری شد ، چرا به پاهام زنجیر بستن ، چرا منو آوردن اینجا تو کاخ، اگه من فقط به خودم ضربه میزنم چه ربطی به عالیجناب داشت ، چرا چرا چرا چرا چرا این چرا ها شده بودند تمام فکر های چویا داشت ذهنش خورد میشد یهو به دست هاش که پر از رگ های قرمز شده بودند نگاه کرد دازای رفته بود تو شهر تحمل کردن قدرتش خیلی سخت شده بود نفس هاش به شماره افتاده بود داشت کم کم می افتاد که دست های یه نفر دورش حلقه شد دازای با قدرتش قدرت چویا رو کنترل کرد اما چویا از هوش رفته بود دازای اون رو تو بغلش گرفت و رو تخت نشست یکم بعد به هوش اومد
+ سرورم
- چویا بهوش اومدی خدارو شکر
چویا ساکت نشست
- چی شده بود داشتی فکر و خیال میکردی
+ شما از کجا می دونید
- معلومه هرچی سوال داری بپرس
+ چرا به پاهام زنجیر بستین چرا منو اینجا اوردین آخه من اینجوری هستم به بقیه چه ربطی داره من که اصلا توی شهر نمیرم
دازای از این همه کنجکاوی این هویج کوچولو لبخند زد
- اول زنجیر رو بستم تا همین جوری فرار نکنی بعدشم به هر کی هم اهمیت نده من اهمیت میدم چون تو فرق داری
+ سرورم
-بگو دازای بلد نیستی دازای
+ اما من نمی تونم
- چرا
+ آخه...آخه شما پادشاه هستید و بزرگ من باید اینجوری بگم
- نکنه اینجا یکی دلش تنبیه های پادشاهی رو میخواد مگه نه
+ چی...نه نه... ببخشید
دازای صورتش رو نزدیک به چویا برد زیر گوشش گفت
- بگو تا تنبیه نشی بگو دازای
چویا لرزه ای به بدنش افتاد
+ دازای
ـ آفرین کوچولو خب حالا که یاد گرفتی بیا بغلم
و بعد چویا رفت تو بغلش
( لطفاً گذارشم نکنید)
+
+ سرورم
- چویا بهوش اومدی خدارو شکر
چویا ساکت نشست
- چی شده بود داشتی فکر و خیال میکردی
+ شما از کجا می دونید
- معلومه هرچی سوال داری بپرس
+ چرا به پاهام زنجیر بستین چرا منو اینجا اوردین آخه من اینجوری هستم به بقیه چه ربطی داره من که اصلا توی شهر نمیرم
دازای از این همه کنجکاوی این هویج کوچولو لبخند زد
- اول زنجیر رو بستم تا همین جوری فرار نکنی بعدشم به هر کی هم اهمیت نده من اهمیت میدم چون تو فرق داری
+ سرورم
-بگو دازای بلد نیستی دازای
+ اما من نمی تونم
- چرا
+ آخه...آخه شما پادشاه هستید و بزرگ من باید اینجوری بگم
- نکنه اینجا یکی دلش تنبیه های پادشاهی رو میخواد مگه نه
+ چی...نه نه... ببخشید
دازای صورتش رو نزدیک به چویا برد زیر گوشش گفت
- بگو تا تنبیه نشی بگو دازای
چویا لرزه ای به بدنش افتاد
+ دازای
ـ آفرین کوچولو خب حالا که یاد گرفتی بیا بغلم
و بعد چویا رفت تو بغلش
( لطفاً گذارشم نکنید)
+
۵.۸k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.