My king
Part12
جین :نه تنها اجازه دادن، بلکه به پیشکارشون گفتن تا منو به وزیر کارگزینی معرفی کنه برای استخدام شدن تو قصر تا بیشتر پیشت باشم ، عالیجنابم خیلی سفارش کردن حواسم بهت باشه
ا/ت :وااااو..این خیلی عالیه اوپا .با مهارتی که تو داری،
مطمئنم جای خوبی استخدام میشی.
جین :برام مهم نیست کجا قراره کار کنم، دلم میخواد فقط کنار تو باشم تا بتونم ازت محافظت کنم.
ا/ت : خوشحالم که برگشتی..بودنت، انگیزست..
مشغول صحبت بودیم که در باز شد و...
بانو هان :به به..ببین کی اینجاست..
جین :هالمونیی(هالمونی به کره ای یعنی مادربزرگ، یعنی چون بانو هان اونا رو از کوچیکی بزرگشون کرده جای مادربزرگشونه)!!!!
در ثانیه، خودش رو تو بغل بانو هان انداخت و باعث شد تا به لیا بخورن و میز غذا، نقش بر زمین بشه..
ا/ت :حالت خوبه لیا؟؟چیزیت که نشد؟؟؟
لیا :منو ببخشین بانوی من.. الان میرم میزو مجدد حاضر میکنم..
بانو هان :تقصیر تو نیست لیا....کیم سوکجین؟؟؟
نگاهی به برادرم که مثل بچه های خطاکار، یه گوشه ایستاده بود انداختیم..با دیدن چشم غره ی بانو هان، بطرف لیا رفت و
مشغول جمع کردن ظرفای شکسته شد...
لیا : شما دست نزنین قربان،خودم جمع میکنم.
جین : من معذرت میخوام...راستش..
لیا :مسئله ای نیست قربان...
قبل اینکه فرصت صحبت به جین رو بده، میز رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بانو هان :آییییش...شام دوتا..هنوزم مثل بچگی هاتون سر به هوایین...خواهرت کم بود، تو هم اضافه شدی...
جین :ببخشید هالمونی...
بانو هان :آیگوووووو...اشکال نداره پسرم...بیا بشین بزار یه دل سیر نگات کنم . دلم برات تنگ شده بود.
با دهن باز بهشون نگاه میکردم...من...ملکه این کشور...اگه یه کار نادرست انجام بدم، تا ساعت ها باید نصیحت بشنوم،بعد این...آیییش واقعا که......زبونم ازین همه فرق گذاشتن،قاصره.....
جین :نه تنها اجازه دادن، بلکه به پیشکارشون گفتن تا منو به وزیر کارگزینی معرفی کنه برای استخدام شدن تو قصر تا بیشتر پیشت باشم ، عالیجنابم خیلی سفارش کردن حواسم بهت باشه
ا/ت :وااااو..این خیلی عالیه اوپا .با مهارتی که تو داری،
مطمئنم جای خوبی استخدام میشی.
جین :برام مهم نیست کجا قراره کار کنم، دلم میخواد فقط کنار تو باشم تا بتونم ازت محافظت کنم.
ا/ت : خوشحالم که برگشتی..بودنت، انگیزست..
مشغول صحبت بودیم که در باز شد و...
بانو هان :به به..ببین کی اینجاست..
جین :هالمونیی(هالمونی به کره ای یعنی مادربزرگ، یعنی چون بانو هان اونا رو از کوچیکی بزرگشون کرده جای مادربزرگشونه)!!!!
در ثانیه، خودش رو تو بغل بانو هان انداخت و باعث شد تا به لیا بخورن و میز غذا، نقش بر زمین بشه..
ا/ت :حالت خوبه لیا؟؟چیزیت که نشد؟؟؟
لیا :منو ببخشین بانوی من.. الان میرم میزو مجدد حاضر میکنم..
بانو هان :تقصیر تو نیست لیا....کیم سوکجین؟؟؟
نگاهی به برادرم که مثل بچه های خطاکار، یه گوشه ایستاده بود انداختیم..با دیدن چشم غره ی بانو هان، بطرف لیا رفت و
مشغول جمع کردن ظرفای شکسته شد...
لیا : شما دست نزنین قربان،خودم جمع میکنم.
جین : من معذرت میخوام...راستش..
لیا :مسئله ای نیست قربان...
قبل اینکه فرصت صحبت به جین رو بده، میز رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بانو هان :آییییش...شام دوتا..هنوزم مثل بچگی هاتون سر به هوایین...خواهرت کم بود، تو هم اضافه شدی...
جین :ببخشید هالمونی...
بانو هان :آیگوووووو...اشکال نداره پسرم...بیا بشین بزار یه دل سیر نگات کنم . دلم برات تنگ شده بود.
با دهن باز بهشون نگاه میکردم...من...ملکه این کشور...اگه یه کار نادرست انجام بدم، تا ساعت ها باید نصیحت بشنوم،بعد این...آیییش واقعا که......زبونم ازین همه فرق گذاشتن،قاصره.....
۴۵.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.