Part : ۸۰
Part : ۸۰ 《بال های سیاه》
دختر نیشخندی زد که مرد مقابلش رو متعجب کرد
دختر روی صندلیش یکم لم داد و دست به سینه و با حقارت خاصی که تویه نگاهش موج میزد به مرد نگاه کرد:
+تا اونجایی که اطلاع دارم ثروت خوبی هم دارین! پس دلیل اینکه پسرتون باید قربانی بشه تا شما ثروت بیشتری به دست بیارین چیه؟ منظورم دقیقا ازدواج پسرتون با دختر خانواده ی پتینسون هاست
جئون بزرگ عینکش رو در آورد:
×خب پس جونگکوک بهتون گفته، پس فکر کنم کارامون زود تر پیش بره!
ماریا بی حوصله گفت:
+چقدر؟
جئون بزرگ سوالی نگاش کرد:
×متوجه منظورتون نشدم
دختر از جاش بلند شد و دو دستش رو روی میز جئون گذاشت و به سمت مرد خم شد:
+چقدر بدم که جونگکوک رو به من بفروشی؟ درواقع تو داری پسرتو به خانواده ی پتینسون ها می فروشی، خب..منم یه مشتریم، با یه ثروت بی پایان که تا ۱۰۰ نسل بعد از خودم هم از اون ثروت استفاده کنن تموم نمیشه، پس حالا که داری پسرتو برای فروش میزاری...من میخرمش!
جئون بزرگ متعجب به ماریا نگاه کرد..بعد از چند ثانیه با یه پوزخند رو به دختر جواب داد:
×چی باعث شده فکر کنی که پسرمو به تو میفروشم؟ با پسرم چیکار داری که داری اونو ازم میخری؟
دختر نگاه تیزی به مرد انداخت:
+میفروشی، مطمئنم، یا با هم معامله میکنیم و من اونو با پول ازت می گیرم یا...میرم سراغ راه دومم که زیاد به نفعت نیست
مرد حس میکرد داره توسط یه بچه که کوچیکتر از خودشه به چالش کشیده میشه:
×پس داری منو تهدید میکنی؟ برای چی باید از بچه ای مثل تو بترسم؟
دختر صاف وایساد و با تمسخر به مرد نگاه کرد:
+ چون تو حتی نمیدونی که داری با کی حرف میزنی!
شاید اگه می فهمیدی پدر خونده ام کیه هیچوقت جرئت اینکه باهام اینطوری حرف بزنی رو نداشتی!
البته..من برای شناخته شدن نیازی به آوردن اسم پدرم ندارم، اونقدری قدرتمند هستم که بدون اینکه تو اونو بشناسی حقمو ازت بگیرم
مرد از این خنده های رو مخ دختر و حرف هایی که اصلا شوخی به نظر نمی رسیدن عصبی شده بود...از روی صندلیش بلند شد و دو دستش رو دو طرف میز گذاشت:
×نه خودت و نه اون پدر خونده ات هیچی نیستین..حتی اگه اسم پدر خونده ات رو هم بگی قرار نیست فرقی کنه!
دختر سرشو انداخت پایین که موهاش جلوی چشم هاش گرفت...درحالی که لبخند میزد زمزمه کرد:
+انقدر مشتاقی اسم پدرمو بگم؟ لوسیفر پدرمه
مرد با شنیدن این حرف اولش چند ثانیه مکث کرد و بعد شروع به خندیدن کرد:
×واو! چه جالب! خب پس چرا الان پدرت رو اینجا نمیبینم؟ کجاس که به دخترش کمک کنه؟
ماریا سرشو آورد بالا و چشم های سرخش رو به رخ مرد کشوند:
+ نیازی به پدر این دختر نیست! تا زمانی که خوده اون دختر اینجاست!
دختر نیشخندی زد که مرد مقابلش رو متعجب کرد
دختر روی صندلیش یکم لم داد و دست به سینه و با حقارت خاصی که تویه نگاهش موج میزد به مرد نگاه کرد:
+تا اونجایی که اطلاع دارم ثروت خوبی هم دارین! پس دلیل اینکه پسرتون باید قربانی بشه تا شما ثروت بیشتری به دست بیارین چیه؟ منظورم دقیقا ازدواج پسرتون با دختر خانواده ی پتینسون هاست
جئون بزرگ عینکش رو در آورد:
×خب پس جونگکوک بهتون گفته، پس فکر کنم کارامون زود تر پیش بره!
ماریا بی حوصله گفت:
+چقدر؟
جئون بزرگ سوالی نگاش کرد:
×متوجه منظورتون نشدم
دختر از جاش بلند شد و دو دستش رو روی میز جئون گذاشت و به سمت مرد خم شد:
+چقدر بدم که جونگکوک رو به من بفروشی؟ درواقع تو داری پسرتو به خانواده ی پتینسون ها می فروشی، خب..منم یه مشتریم، با یه ثروت بی پایان که تا ۱۰۰ نسل بعد از خودم هم از اون ثروت استفاده کنن تموم نمیشه، پس حالا که داری پسرتو برای فروش میزاری...من میخرمش!
جئون بزرگ متعجب به ماریا نگاه کرد..بعد از چند ثانیه با یه پوزخند رو به دختر جواب داد:
×چی باعث شده فکر کنی که پسرمو به تو میفروشم؟ با پسرم چیکار داری که داری اونو ازم میخری؟
دختر نگاه تیزی به مرد انداخت:
+میفروشی، مطمئنم، یا با هم معامله میکنیم و من اونو با پول ازت می گیرم یا...میرم سراغ راه دومم که زیاد به نفعت نیست
مرد حس میکرد داره توسط یه بچه که کوچیکتر از خودشه به چالش کشیده میشه:
×پس داری منو تهدید میکنی؟ برای چی باید از بچه ای مثل تو بترسم؟
دختر صاف وایساد و با تمسخر به مرد نگاه کرد:
+ چون تو حتی نمیدونی که داری با کی حرف میزنی!
شاید اگه می فهمیدی پدر خونده ام کیه هیچوقت جرئت اینکه باهام اینطوری حرف بزنی رو نداشتی!
البته..من برای شناخته شدن نیازی به آوردن اسم پدرم ندارم، اونقدری قدرتمند هستم که بدون اینکه تو اونو بشناسی حقمو ازت بگیرم
مرد از این خنده های رو مخ دختر و حرف هایی که اصلا شوخی به نظر نمی رسیدن عصبی شده بود...از روی صندلیش بلند شد و دو دستش رو دو طرف میز گذاشت:
×نه خودت و نه اون پدر خونده ات هیچی نیستین..حتی اگه اسم پدر خونده ات رو هم بگی قرار نیست فرقی کنه!
دختر سرشو انداخت پایین که موهاش جلوی چشم هاش گرفت...درحالی که لبخند میزد زمزمه کرد:
+انقدر مشتاقی اسم پدرمو بگم؟ لوسیفر پدرمه
مرد با شنیدن این حرف اولش چند ثانیه مکث کرد و بعد شروع به خندیدن کرد:
×واو! چه جالب! خب پس چرا الان پدرت رو اینجا نمیبینم؟ کجاس که به دخترش کمک کنه؟
ماریا سرشو آورد بالا و چشم های سرخش رو به رخ مرد کشوند:
+ نیازی به پدر این دختر نیست! تا زمانی که خوده اون دختر اینجاست!
۴.۳k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.