پارت 6
《با اون تونستم》
《پارت ۶》
مدام بیکار بودم و این اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم برم یکی از شرکت های مهم بابا برای کار...
حتما مسخره به نظر میاد.من از کارش متنفرم ولی حالت این تصمیم مسخره رو گرفتم
*تماس تلفنی با جانگ سوک*
[جانگ سوک &]
&الو سلام.چخبر؟
-سلام.جانگ میخواستم یه چیزی رو به پدرم اطلاع بدی
&چیه؟چی شده؟هان؟
-اتفاق خاصی نیوفتاده فقط میخواستم بهش بگی می خوام تو یکی از شرکت های مهمش کار کنم
&چچچچچی؟تو؟
-آره.میدونی فقط از بیکار بودن خسته شدم
&من..با پدرت حرف میزنم و حتما بهت خبر میدم.
-باشه.پس فعلا بای آقای مات زده
&بای خانم عجیب غریب
بعد از خبر دادن به جانگ سوک پاشم رفتم یکم بچرخم و چند دست لباس بخرم
حدود یه ساعتی میشه که گذشته و مرکز خرید ها رو میگشتم.اما جز دو سه دست لباس چیز بهتری گیر نیاوردم.[ا.ت در کل لباس های کوتاه میپوشه]
داشتم همینطور قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد
*جانگ سوک*
-سلام.چیشد؟
&سلام.واسه خبر خوب آماده ای
-آره.بگو
&قرار شد از همین فردا تو شرکت اصلی پدرت بجاش مشغول به کار شی
-ها؟به جای خودش؟
&آره
-یعنی الان داره باهام یه بازی شروع میکنه؟
&😂،نه فقط میخواد یکم استراحت کنه.
-باش.ببین من دیگه باید برم
&اوکی
ای کاش اصلا این راه رو نمیرفتم.حالا داره انتظارا و خواسته هاشو روم پیاده میکنه.اما من برای تسلیم شدن نیومدم.
خلاصه فردا که از خواب بیدار شدم روتین هر روز تکرار شد و به سمت شرکت بابا حرکت کردیم.معلوم بود تو این شرکت باربری چه اتفاقاتی میوفته اما سعی کردم خودمو بزنم به اون راه.انگار که یه شرکت عادی باشه.جانگ سوک منو تا اتاق پدر که تو طبقه آخر ساختمون بود همراهی کرد و..
&چیزی نیاز نداری؟
-نه،فعلا نه
& باشه.اما یه چیزی
-چیشده؟
&امروز حدود ساعت ۲،۳ باید یه بار رو تحویلی بگیریم -باشه پس خودت این کار رو بکن
&تو نمیای؟
-نه.جانگ تو که میدونی اومدن سر این کار فقط برای وقت پر کردنه.
&باشه پس من خودم تحویلش میگیرم
-ممنون میشم.حالا هم میرم کارا رو بررسی کنم
&باشه پرنسس.بفرمایید.من فعلا میرم اما اتاقم همین نزدیکیاس
-اوکی
رفتم داخل اتاق و بعد از نگاه انداختن شروع کردم برسی همه چی.از حساب های مالی و چیزایی که معامله شده تا دونه دونه کارایی که تا حالا ثبت شده.
که یهو در اتاق زده شد..
&ا.ت من باید برم بار رو تحویلی بگیرم
بعد از نگاه انداختن به ساعت گفتم
-اما ساعت ۳ و ۴۳ دقیقس
&آره.ظاهرا بار دیر رسیده و الان بهم اطلاع دادن
-باشه پس برو..منم میرم خونه یکم خسته ام.
&به راننده خبر میدم
-مرسی
یه چند روزی مثل همیشه می رفتم شرکت و می اومدم سعی میکردم به حساب کتاب های معمولی سروکار داشته باشم و خیلی داخل نشم و بیشتر کارا رو به جانگ سوک میسپردم.
امروز برام روز خسته کننده ای بود پس به جامگ سوک خبر میدم که زود تر میرم.
تا برسم به اتاقش خیلی طول نکشید
-جانگ
&جونم کوچولو
-امروز زودتر میرم
&باشه
-پس منمیرم خدافظ
&خدافظ
آهاآها ا.ت یه لحظه وایسا
-چیشده؟
&داشت یادم میرفت
-چیو؟
&فردا...
-فردا چی؟
&ببین یه جشن سالانه هست که همه همکارای بابات باید توی اون حضور داشته باشن و خب امسال اون نمیره و تو باید بری.
-جانم؟رسما داری میگی باید بریم مراسم یه مش مافیا؟
&فقط قراره نقش بازی کنی همین؟
-نه.قبول نمیکنم.اینطوری دارم به هر چی که میگه چراغ سبز نشون میدم و این یعنی اینکه انگار مخالفتی ندارم مثل اسباب بازی گردونی میمونه که میخواد باهام بازی کنه اما جانگ من واقعا دیگه نمیخوام بهش گوش بدم.
و بدون اینکه منتظر جواب بمونم از اون شرکت مسخره اومدم بیرون.
یه چند ساعت بعد گوشیم مدام زنگ میخورد و پشت هم جانگ و بابا زنگ میزدن و تنها کاری که کردم این بود که گوشیمو یه جا پرت کنم و ازش دور شم.
عجب زندگی حوصله سر بری بود؟
ذهنم داشت منفجر میشد و حس میکردم بدنم به اون هیجان نیاز داره.
لذتش به این بود که بعد از خالی شدن و حال خوب بشینی و سیگار بکشی.سیگاری که با نخ روشن اون[شخص مقابل] روشن میشه.
ولی حیف که نمیتونم حسش کنم....
《پارت ۶》
مدام بیکار بودم و این اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم برم یکی از شرکت های مهم بابا برای کار...
حتما مسخره به نظر میاد.من از کارش متنفرم ولی حالت این تصمیم مسخره رو گرفتم
*تماس تلفنی با جانگ سوک*
[جانگ سوک &]
&الو سلام.چخبر؟
-سلام.جانگ میخواستم یه چیزی رو به پدرم اطلاع بدی
&چیه؟چی شده؟هان؟
-اتفاق خاصی نیوفتاده فقط میخواستم بهش بگی می خوام تو یکی از شرکت های مهمش کار کنم
&چچچچچی؟تو؟
-آره.میدونی فقط از بیکار بودن خسته شدم
&من..با پدرت حرف میزنم و حتما بهت خبر میدم.
-باشه.پس فعلا بای آقای مات زده
&بای خانم عجیب غریب
بعد از خبر دادن به جانگ سوک پاشم رفتم یکم بچرخم و چند دست لباس بخرم
حدود یه ساعتی میشه که گذشته و مرکز خرید ها رو میگشتم.اما جز دو سه دست لباس چیز بهتری گیر نیاوردم.[ا.ت در کل لباس های کوتاه میپوشه]
داشتم همینطور قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد
*جانگ سوک*
-سلام.چیشد؟
&سلام.واسه خبر خوب آماده ای
-آره.بگو
&قرار شد از همین فردا تو شرکت اصلی پدرت بجاش مشغول به کار شی
-ها؟به جای خودش؟
&آره
-یعنی الان داره باهام یه بازی شروع میکنه؟
&😂،نه فقط میخواد یکم استراحت کنه.
-باش.ببین من دیگه باید برم
&اوکی
ای کاش اصلا این راه رو نمیرفتم.حالا داره انتظارا و خواسته هاشو روم پیاده میکنه.اما من برای تسلیم شدن نیومدم.
خلاصه فردا که از خواب بیدار شدم روتین هر روز تکرار شد و به سمت شرکت بابا حرکت کردیم.معلوم بود تو این شرکت باربری چه اتفاقاتی میوفته اما سعی کردم خودمو بزنم به اون راه.انگار که یه شرکت عادی باشه.جانگ سوک منو تا اتاق پدر که تو طبقه آخر ساختمون بود همراهی کرد و..
&چیزی نیاز نداری؟
-نه،فعلا نه
& باشه.اما یه چیزی
-چیشده؟
&امروز حدود ساعت ۲،۳ باید یه بار رو تحویلی بگیریم -باشه پس خودت این کار رو بکن
&تو نمیای؟
-نه.جانگ تو که میدونی اومدن سر این کار فقط برای وقت پر کردنه.
&باشه پس من خودم تحویلش میگیرم
-ممنون میشم.حالا هم میرم کارا رو بررسی کنم
&باشه پرنسس.بفرمایید.من فعلا میرم اما اتاقم همین نزدیکیاس
-اوکی
رفتم داخل اتاق و بعد از نگاه انداختن شروع کردم برسی همه چی.از حساب های مالی و چیزایی که معامله شده تا دونه دونه کارایی که تا حالا ثبت شده.
که یهو در اتاق زده شد..
&ا.ت من باید برم بار رو تحویلی بگیرم
بعد از نگاه انداختن به ساعت گفتم
-اما ساعت ۳ و ۴۳ دقیقس
&آره.ظاهرا بار دیر رسیده و الان بهم اطلاع دادن
-باشه پس برو..منم میرم خونه یکم خسته ام.
&به راننده خبر میدم
-مرسی
یه چند روزی مثل همیشه می رفتم شرکت و می اومدم سعی میکردم به حساب کتاب های معمولی سروکار داشته باشم و خیلی داخل نشم و بیشتر کارا رو به جانگ سوک میسپردم.
امروز برام روز خسته کننده ای بود پس به جامگ سوک خبر میدم که زود تر میرم.
تا برسم به اتاقش خیلی طول نکشید
-جانگ
&جونم کوچولو
-امروز زودتر میرم
&باشه
-پس منمیرم خدافظ
&خدافظ
آهاآها ا.ت یه لحظه وایسا
-چیشده؟
&داشت یادم میرفت
-چیو؟
&فردا...
-فردا چی؟
&ببین یه جشن سالانه هست که همه همکارای بابات باید توی اون حضور داشته باشن و خب امسال اون نمیره و تو باید بری.
-جانم؟رسما داری میگی باید بریم مراسم یه مش مافیا؟
&فقط قراره نقش بازی کنی همین؟
-نه.قبول نمیکنم.اینطوری دارم به هر چی که میگه چراغ سبز نشون میدم و این یعنی اینکه انگار مخالفتی ندارم مثل اسباب بازی گردونی میمونه که میخواد باهام بازی کنه اما جانگ من واقعا دیگه نمیخوام بهش گوش بدم.
و بدون اینکه منتظر جواب بمونم از اون شرکت مسخره اومدم بیرون.
یه چند ساعت بعد گوشیم مدام زنگ میخورد و پشت هم جانگ و بابا زنگ میزدن و تنها کاری که کردم این بود که گوشیمو یه جا پرت کنم و ازش دور شم.
عجب زندگی حوصله سر بری بود؟
ذهنم داشت منفجر میشد و حس میکردم بدنم به اون هیجان نیاز داره.
لذتش به این بود که بعد از خالی شدن و حال خوب بشینی و سیگار بکشی.سیگاری که با نخ روشن اون[شخص مقابل] روشن میشه.
ولی حیف که نمیتونم حسش کنم....
۴.۷k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.