p: 49
_هیونی حالت خوبه؟اونجا راحتی نه؟چی انقدر اذیتت کرده بود که دست به کار زدی نمیتونستی بیای باهم حرف بزنیم حتما باید این بلارو سر خودت میاووردی؟ فکر نکردی دلم برات تنگ میشه تو نمیدونی من تنها کسی که توی این دنیا دارم فقط تو بودی؟تنها تکیه گاهم تنها کسی که با وجود اینکه نشون نمیداد همیشه کنارم بود چرا رفتی چرا من رو توی این دنیای مضخرف تنها گذاشتی اخه(گریه)
صدای کسی که اون الان ازش بیزار بود گفتگوش رو بهم زد
اون پدرش بود که داشت گریه میکرد کسی که مقصر مرگ پسر خودش بود الان اینجا بود و باعث عصبانیت فیلیکس شد
فیلیکس:ها چیه؟کشتیش الان اومدی اینجا اشک تمساح میریزی؟تو مقصر مرگ هیونجینی(داد) گمشو برو فقط
_پسرم من.....
اجازه حرف زدن نداد و به سمت عقب هلش داد و با داد گفت
_گمشو برو عوضی تا وقتی زنده بود یه روز خوش براش نزاشتی الان اومدی که چی(داد)
حتی داد و هوار های فیلیکس هم باعث از فکر بیرون اومدن انیتا نمیشد بدون حرکتی به سنگ قبریکه اسم هوانگ هیونجین روش نوشته شده بود چشم دوخته بود توی روزی که باید عروسیشون میبود مراسم عذای عشقش شده بود
از مراسم تشیع جنازه برگشته بود به خونه هیونجین شاید با این کار فقط خودش بدتر اسیب میدید اما میخواست توی خونه ای که هنوز بوی هیونجین رو میده باشه تا شاید کمی از دردش رو کم کنه
فیلیکس توی بیمارستان بستری بود
اون پسر با مرگش همه رو داغون کرد اگر میدونست اونها اینطور میشن بازم دست به این کار میزد؟
"3هفته بعد"
بعد مدتها دوباره به دانشگاه برگشته بودن اما دیگه خبری ازون دانشجو های درسخون و باانگیزه سابق نبود اونا کاملا پوچ و توخالی شده بودن
3هفته بود که هیونجین رفته بود
استادشان حضور غیاب میکرد اما برای اولین بار اونها نبود هیونجین رو توی کلاس احساس میکردند
فیلیکس تلخندی کرد و با بغض اروم گفت
_یعنی هیون دیگه سر همه کلاسا غایبه؟
دستش رو مشت کرد و سعی کرد جلوی گریه ی خودش رو بگیره
نبود هیونجین برای همشون دردبزرگی بود اما خوده اون هیچوقت نتونست این رو بفهمه چون دیگه رفته بود
اون دو نفر تمام روز رو مثل دو مرده بودن که فقط جسمشون اینجا بود و حتی از جاشون تکون نمیخوردن و ساکت به جای خالیه عزیزترین فرد زندگیشون که از دستش داده بودن نگاه میکردن
بلاخره زمان برگشت به خونه بود اما اونها ترجیح دادن که به پیش هیونجین برن
فیلیکس آمریکانویی که براش گرفته بود رو بالای سنگ قبر گذاشت
فیلیکس:هیونی اوضاعت چطوره؟خوبی دیگه نه؟
انیتا:هی لامای صورتیم دلم برات تنگ شده نمیشه فقط برای چند ثانیه،فقط چند ثانیه بیای پیشم ببینمت،بتونم حداقل برای چند ثانیه بغلت کنم"بغض"
همینطور با هیون صحبت میکردم که سایه کسی رو بالای سرم احساس کردم
صدای کسی که اون الان ازش بیزار بود گفتگوش رو بهم زد
اون پدرش بود که داشت گریه میکرد کسی که مقصر مرگ پسر خودش بود الان اینجا بود و باعث عصبانیت فیلیکس شد
فیلیکس:ها چیه؟کشتیش الان اومدی اینجا اشک تمساح میریزی؟تو مقصر مرگ هیونجینی(داد) گمشو برو فقط
_پسرم من.....
اجازه حرف زدن نداد و به سمت عقب هلش داد و با داد گفت
_گمشو برو عوضی تا وقتی زنده بود یه روز خوش براش نزاشتی الان اومدی که چی(داد)
حتی داد و هوار های فیلیکس هم باعث از فکر بیرون اومدن انیتا نمیشد بدون حرکتی به سنگ قبریکه اسم هوانگ هیونجین روش نوشته شده بود چشم دوخته بود توی روزی که باید عروسیشون میبود مراسم عذای عشقش شده بود
از مراسم تشیع جنازه برگشته بود به خونه هیونجین شاید با این کار فقط خودش بدتر اسیب میدید اما میخواست توی خونه ای که هنوز بوی هیونجین رو میده باشه تا شاید کمی از دردش رو کم کنه
فیلیکس توی بیمارستان بستری بود
اون پسر با مرگش همه رو داغون کرد اگر میدونست اونها اینطور میشن بازم دست به این کار میزد؟
"3هفته بعد"
بعد مدتها دوباره به دانشگاه برگشته بودن اما دیگه خبری ازون دانشجو های درسخون و باانگیزه سابق نبود اونا کاملا پوچ و توخالی شده بودن
3هفته بود که هیونجین رفته بود
استادشان حضور غیاب میکرد اما برای اولین بار اونها نبود هیونجین رو توی کلاس احساس میکردند
فیلیکس تلخندی کرد و با بغض اروم گفت
_یعنی هیون دیگه سر همه کلاسا غایبه؟
دستش رو مشت کرد و سعی کرد جلوی گریه ی خودش رو بگیره
نبود هیونجین برای همشون دردبزرگی بود اما خوده اون هیچوقت نتونست این رو بفهمه چون دیگه رفته بود
اون دو نفر تمام روز رو مثل دو مرده بودن که فقط جسمشون اینجا بود و حتی از جاشون تکون نمیخوردن و ساکت به جای خالیه عزیزترین فرد زندگیشون که از دستش داده بودن نگاه میکردن
بلاخره زمان برگشت به خونه بود اما اونها ترجیح دادن که به پیش هیونجین برن
فیلیکس آمریکانویی که براش گرفته بود رو بالای سنگ قبر گذاشت
فیلیکس:هیونی اوضاعت چطوره؟خوبی دیگه نه؟
انیتا:هی لامای صورتیم دلم برات تنگ شده نمیشه فقط برای چند ثانیه،فقط چند ثانیه بیای پیشم ببینمت،بتونم حداقل برای چند ثانیه بغلت کنم"بغض"
همینطور با هیون صحبت میکردم که سایه کسی رو بالای سرم احساس کردم
۱۱.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.