Part26
کوک:بینمون سکوت بود هیچ حرفی گفته نمیشد پدر و مادرامون پشت سرمون درحال حرکت بودن +افراد
نیم نگاهی بهش کردم کاملا معلوم بود حوصلش سر رفته و از پنچره به بیرون خیره شده تا ویلا ۲ ساعت راه مونده بود بشدت خسته بودم ماشین رو زدم کنار که با تعجب به طرفم برگشت
کالیسی:چرا وایسادیم؟
کوک:بشین پشت فرمون خستمه!
کالیسی:من؟
کوک:بعد از تو کس دیگه ای هست؟
کالیسی:دیگه ادامه ندادم ولی از کجا میدونست رانندگی بلدم این پسر خیلی درباره من میدونه ولی من هیچی درموردش نمیدونم دوباره راه افتادیم
بی اراده ازش پرسیدم
کالیسی:چطور این همه درباره من میدونی؟حتی خانوادمم هم منو اینقدر نمیشناسه
کوک:همه باند های توی نیکروپولیس خوب میدونن دختر ارشد خاندان نیکروپلیس پشت چهره معصومش چیا پنهون کرده (پوزخند)
کوک:حتی مرز های نیکروپلیس رو هم تحد کنترول توعه دریای سیاه!(پوزخند)
&کالیسی با شنیدن حرف کوک روی ترمز کوبید ماشین با صدای وحشت ناکی ایستاد و به مرد روبهرو رویش با شوک خیره شد!
کالیسی:تو...تو..اما
کوک:وقتی فهمیدی عموم به انبارتون حمله کرده پیداش کردی و توی همون انبار شکنجه میدادی وقتی خبر رسید پدرم منو فرستاد تا عموم رو نجات بدم ...ما وقتی رسیدیم با اصلحه کارشو تموم کردی لباس سیاه کلاسیک پوشیده بودی کلاه سیاه سرت بود موهاتو زیر کلاه گوجه ای جمع کرده بودی و ماسک زده بودی وقتی برگشتی که بری با ما در گیر شدی منم ماسک داشتم ولی خوب چشماتو به خاطر سپرده بودم.
نیم نگاهی بهش کردم کاملا معلوم بود حوصلش سر رفته و از پنچره به بیرون خیره شده تا ویلا ۲ ساعت راه مونده بود بشدت خسته بودم ماشین رو زدم کنار که با تعجب به طرفم برگشت
کالیسی:چرا وایسادیم؟
کوک:بشین پشت فرمون خستمه!
کالیسی:من؟
کوک:بعد از تو کس دیگه ای هست؟
کالیسی:دیگه ادامه ندادم ولی از کجا میدونست رانندگی بلدم این پسر خیلی درباره من میدونه ولی من هیچی درموردش نمیدونم دوباره راه افتادیم
بی اراده ازش پرسیدم
کالیسی:چطور این همه درباره من میدونی؟حتی خانوادمم هم منو اینقدر نمیشناسه
کوک:همه باند های توی نیکروپولیس خوب میدونن دختر ارشد خاندان نیکروپلیس پشت چهره معصومش چیا پنهون کرده (پوزخند)
کوک:حتی مرز های نیکروپلیس رو هم تحد کنترول توعه دریای سیاه!(پوزخند)
&کالیسی با شنیدن حرف کوک روی ترمز کوبید ماشین با صدای وحشت ناکی ایستاد و به مرد روبهرو رویش با شوک خیره شد!
کالیسی:تو...تو..اما
کوک:وقتی فهمیدی عموم به انبارتون حمله کرده پیداش کردی و توی همون انبار شکنجه میدادی وقتی خبر رسید پدرم منو فرستاد تا عموم رو نجات بدم ...ما وقتی رسیدیم با اصلحه کارشو تموم کردی لباس سیاه کلاسیک پوشیده بودی کلاه سیاه سرت بود موهاتو زیر کلاه گوجه ای جمع کرده بودی و ماسک زده بودی وقتی برگشتی که بری با ما در گیر شدی منم ماسک داشتم ولی خوب چشماتو به خاطر سپرده بودم.
۸.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.