مافیای شب p³⁰
مافیای شب p³⁰
ویو رایا
تهیونگ و جیمین رفتن سازمان..کوک هم رفت که بخوابه منم رفتم آشپزخونه یه سری خوراکی بیارم تا باهم بخوریم...رفتم خوراکی هارو برداشتم و رفتم توی حال، فکنم که کوک خیلی خسته بود چون یه جوری خوابیده بود روی مبل...
رایا:کوک بیدار شو بیا خوراکی .
کوک: .....
رایا: کوک با توام.
کوک: .....
رایا: کوک؟!
کوک بیدار نمیشد.چند بار با دست تکونش دادم..و فهمیدم که اون قلبش درد میکرد.سریع رفتم و قرصش و آووردم و به زور دهنش و باز کردم و قرصش و بهش دادم...حالم بد شد. از نگرانی کل خونه رو طی کردم.
*نیم ساعت بعد*
کوک: را...رایا!
رایا: کوکککک!...کوک حالت خوبه؟...درد داری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟
کوک: من خوبم...یهو دردم گرفت و قلبم گرفت و بیهوش شدم...نگرانت کردم؟
رایا: چی...نه..نه بابا چه نگرانی ای! من نگران تو بودم
کوک: معذرت میخوام..
رایا: این حرف و نزن حالا اگر درد داری پاشو بریم دکتر
کوک: نه...حالم خوبه! اوووو..خوراکی!
رایا: خیلی خوب من میرم بخوابم ...یکم خستم!
کوک: درد داری؟
رایا: چی نه....
کوک: میدونستی که دروغ میگی نک دماغت میلرزه..
رایا: اممممم...یه نمهههه.
کوک: باشه...دردت گرفت صدام کن!
رایا: اوکی ...
رفتم بالا و توی اتاقم و از شدت خستگی خودم و شوت کردم روی تخت، چشام و بستم و فروووو در خواب!
ویو رایا
تهیونگ و جیمین رفتن سازمان..کوک هم رفت که بخوابه منم رفتم آشپزخونه یه سری خوراکی بیارم تا باهم بخوریم...رفتم خوراکی هارو برداشتم و رفتم توی حال، فکنم که کوک خیلی خسته بود چون یه جوری خوابیده بود روی مبل...
رایا:کوک بیدار شو بیا خوراکی .
کوک: .....
رایا: کوک با توام.
کوک: .....
رایا: کوک؟!
کوک بیدار نمیشد.چند بار با دست تکونش دادم..و فهمیدم که اون قلبش درد میکرد.سریع رفتم و قرصش و آووردم و به زور دهنش و باز کردم و قرصش و بهش دادم...حالم بد شد. از نگرانی کل خونه رو طی کردم.
*نیم ساعت بعد*
کوک: را...رایا!
رایا: کوکککک!...کوک حالت خوبه؟...درد داری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟
کوک: من خوبم...یهو دردم گرفت و قلبم گرفت و بیهوش شدم...نگرانت کردم؟
رایا: چی...نه..نه بابا چه نگرانی ای! من نگران تو بودم
کوک: معذرت میخوام..
رایا: این حرف و نزن حالا اگر درد داری پاشو بریم دکتر
کوک: نه...حالم خوبه! اوووو..خوراکی!
رایا: خیلی خوب من میرم بخوابم ...یکم خستم!
کوک: درد داری؟
رایا: چی نه....
کوک: میدونستی که دروغ میگی نک دماغت میلرزه..
رایا: اممممم...یه نمهههه.
کوک: باشه...دردت گرفت صدام کن!
رایا: اوکی ...
رفتم بالا و توی اتاقم و از شدت خستگی خودم و شوت کردم روی تخت، چشام و بستم و فروووو در خواب!
۳.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.