the pain p21
the pain p21
خیلی ببخشید بابت تاخیر🥲 امیدوارم لذت ببرید از این پارت🥺💜
سوم شخص:
با باز کردن چشماش اولین چیزی که دید جونگ کوک بود که بغلش گرفته بود و دستای گرمی زیر گردن و دور کمرش بودن...اون آغوش ، [چقد دوست داشت برای همیشه بین اون دستا بخوابه.]
هنوزم درد داشت...کمی بیشتر از دیشب. اثر آرامبخش هم رفته بود ولی کمی احساس ضعف داشت...متقابلا دستاشو دور کمر پسر روبروش حلقه کرد و سعی کرد بخوابه...اینطوری شاید کمتر احساس درد میکرد...
...
ساعت ۸ بود و اون بخاطر تهیونگ و همینطور بیخوابی دیشبش تا این موقع خوابیده بود...آروم از روی تخت بلند شد و بعد از چند دقیقه زل زدن به چهره ی آسمونیش از اتاق به سمت آشپزخونه سرازیر شد... صبحونه صرف شده بود و این رو میشد از میز نامرتب سالن پذیرایی متوجه شد...نزدیک آشپزخونه شد که خدمتکار جلوش ظاهر شد و تعظیمی کرد...
خدمتکار: صبح بخیر...چیزی لازم داشتید ارباب؟
کوک: میخوام برای تهیونگ سوپ ببرم و...آهان داروهاشم دست سوفییَن
خدمتکار: اوه الان میارمشون
و بعد خیلی سریع سوپ گرم رو آورد و روی اپن گذاشت ... در چند تا از کابینت هارو باز کرد و بعد از مکث کوتاهی بالاخره دارو هارو توی سینی کنار سوپ، دست کوک داد...
لیوان آبی رو که پر کرد هم بغل دارو ها گذاشت و تعظیم نود درجه ای کرد...
جونگ کوک بدون هیچ حرف دیگه ای... از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد ظرف سوپ رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و خودش کنار تهیونگ نشست...پتو رو کمی از روش کنار زد... دستش رو نوازش گونه روی شونه ی تهیونگ کشید و سعی کرد بیدارش کنه...
کوک: تهیونگ...نمیخوای چیزی بخوری؟....بیا برات سوپ آوردم.
تهیونگ آروم چشماشو باز کرد که باعث شد قلب کوک از شدت جذابیتشون بیرون بزنه.
نفسش تنگ شده بود و درد بدی توی بدنش پیچیده بود
کوک: صبحت بخیر ته...برات سوپ آوردم...
ته: ممنون کوکی ولی ...میل ندارم...
کوک: باید دارو هاتو بخوری تهیونگ
ته: لازم نیست کوک...خوبم ...
کوک: نه ته لازمه... بیا بشین کنار من...
بعد دستشو زیر کمر تهیونگ برد و آروم بالا که باعث شد تهیونگ هیسی از درد بکشه و چشماشو محکم فشار بده...
ته: ل...لازم نیست کوک...آهههه
کوک: نترس تهیونگ آروم تکیه بده به من...
ته: نمیتونم کوک...آهههه...کوکی...خ..خیلی دردم..میاد
کوک: تموم شد ته...حالا راحت بشین ...
تهیونگ بازوی کوک رو گرفت که نیوفته و آروم نشست...
کوک قاشق رو از سوپ پر کرد و نزدیک لبای تهیونگ نگه داشت...تهیونگ نگاهش رو بین کوک و قاشق چرخوند و آروم لباشو فاصله داد...هنوز ۲..۳ قاشق بیشتر نخورده بود که صورتش رو چرخوند و گفت دیگه نمیتونه بخوره...کوک بعد از چشم غره ای قاشق رو برگردوند و ظرف رو توی سینی گذاشت ...لیوان آب و چند تا از قرص هارو دست تهیونگ داد...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشه🤍💙
خیلی ببخشید بابت تاخیر🥲 امیدوارم لذت ببرید از این پارت🥺💜
سوم شخص:
با باز کردن چشماش اولین چیزی که دید جونگ کوک بود که بغلش گرفته بود و دستای گرمی زیر گردن و دور کمرش بودن...اون آغوش ، [چقد دوست داشت برای همیشه بین اون دستا بخوابه.]
هنوزم درد داشت...کمی بیشتر از دیشب. اثر آرامبخش هم رفته بود ولی کمی احساس ضعف داشت...متقابلا دستاشو دور کمر پسر روبروش حلقه کرد و سعی کرد بخوابه...اینطوری شاید کمتر احساس درد میکرد...
...
ساعت ۸ بود و اون بخاطر تهیونگ و همینطور بیخوابی دیشبش تا این موقع خوابیده بود...آروم از روی تخت بلند شد و بعد از چند دقیقه زل زدن به چهره ی آسمونیش از اتاق به سمت آشپزخونه سرازیر شد... صبحونه صرف شده بود و این رو میشد از میز نامرتب سالن پذیرایی متوجه شد...نزدیک آشپزخونه شد که خدمتکار جلوش ظاهر شد و تعظیمی کرد...
خدمتکار: صبح بخیر...چیزی لازم داشتید ارباب؟
کوک: میخوام برای تهیونگ سوپ ببرم و...آهان داروهاشم دست سوفییَن
خدمتکار: اوه الان میارمشون
و بعد خیلی سریع سوپ گرم رو آورد و روی اپن گذاشت ... در چند تا از کابینت هارو باز کرد و بعد از مکث کوتاهی بالاخره دارو هارو توی سینی کنار سوپ، دست کوک داد...
لیوان آبی رو که پر کرد هم بغل دارو ها گذاشت و تعظیم نود درجه ای کرد...
جونگ کوک بدون هیچ حرف دیگه ای... از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد ظرف سوپ رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و خودش کنار تهیونگ نشست...پتو رو کمی از روش کنار زد... دستش رو نوازش گونه روی شونه ی تهیونگ کشید و سعی کرد بیدارش کنه...
کوک: تهیونگ...نمیخوای چیزی بخوری؟....بیا برات سوپ آوردم.
تهیونگ آروم چشماشو باز کرد که باعث شد قلب کوک از شدت جذابیتشون بیرون بزنه.
نفسش تنگ شده بود و درد بدی توی بدنش پیچیده بود
کوک: صبحت بخیر ته...برات سوپ آوردم...
ته: ممنون کوکی ولی ...میل ندارم...
کوک: باید دارو هاتو بخوری تهیونگ
ته: لازم نیست کوک...خوبم ...
کوک: نه ته لازمه... بیا بشین کنار من...
بعد دستشو زیر کمر تهیونگ برد و آروم بالا که باعث شد تهیونگ هیسی از درد بکشه و چشماشو محکم فشار بده...
ته: ل...لازم نیست کوک...آهههه
کوک: نترس تهیونگ آروم تکیه بده به من...
ته: نمیتونم کوک...آهههه...کوکی...خ..خیلی دردم..میاد
کوک: تموم شد ته...حالا راحت بشین ...
تهیونگ بازوی کوک رو گرفت که نیوفته و آروم نشست...
کوک قاشق رو از سوپ پر کرد و نزدیک لبای تهیونگ نگه داشت...تهیونگ نگاهش رو بین کوک و قاشق چرخوند و آروم لباشو فاصله داد...هنوز ۲..۳ قاشق بیشتر نخورده بود که صورتش رو چرخوند و گفت دیگه نمیتونه بخوره...کوک بعد از چشم غره ای قاشق رو برگردوند و ظرف رو توی سینی گذاشت ...لیوان آب و چند تا از قرص هارو دست تهیونگ داد...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشه🤍💙
۷.۵k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.