پدرخوانده Part:10
خب خب سیلامممم به همگییی ممنون که حمابت کردین و امیدوارم که از این پارت هم حمایت کنین اوکیی
ویو ا.ت
باهم رفتیم سر میز نشستیم که اوجوما غذا رو اورد و خواستم شروع کنم که گوشی بابا زنگ خورد و باعصبانیت بهش زل زده بود که یهوو نگاهش افتاد رو من
کوک: چرا غذا تو نمیخوری؟؟
ا.ت:عااا الان میخورم ..... میگم بابا
کوک: بله
ا.ت: از فردا باید برم مدرسه جدید
کوک: اره
ا.ت: اما من که یونیفرم ندارم پس نمی تونم برم😌
(بادیگارد اومد)
ب.د: ارباب یونیفرم خانوم ا.ت رو اوردم
کوک:*خنده* بده به اوجوما خودش میبره تو اتاق ا.ت
ب.د: چشم... داد به اوجوما و رفت
ا.ت: یعنی الان من باید برم مدرسه
کوک: اوهوم
ا.ت: یاااا اصلا من دوس ندارم برم مدرسه میخوام ترک تحصیل کنم*ناراحت
کوک: چه حرفا چه چیزا بیا برو بشین بنیم بابا الان که صبحونت رو خوردی میری بالا لباست رو عوض میکنی و همراه بادیگاردا برو وسایل مدرسه بخر باشه
ا.ت: باشه*ناراحت
کوک: یاااا دیگه ناراحت نباش باشه خانم خشگله
ا.ت: باشه.... من دیگه نمیخورم
کوک:باشه بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
ا.ت: هورااا باشه..... باهم رفتیم تو اتاق خیلی بزرگ بود از پله ها که میرفتی بالا دوتا قفصه کتاب بود و یه تلویزیون داشت و یخچال
طبقه پایین هم یه تخت دونفره بزرگ داشت و کنار پنجره جای نقاشی بود میتونستی اونجا نقاشی کنی بعد یه میز ارایش بزرگ هم داشت و یه کمد بزرگ داشت و که وقتی درش رو باز میکردی یه قفصه کلا کفش و کیف بود و.....
کلا خیلی قشنگ بود
کوک: دوس داریی
ا.ت: اوهومممم خیلی قشنگه*ذوق مرگ
کوک:خب خب من دیگه میرم باشه کار دارم باید برم شرکت اوکی
ا.ت: باشه.... بعد از اینکه بابا رفت یه لباس پوشیدم و رفتم پایین و با بادیگرد ها رفتیم کلی وسایل خریدیم و وقتی برگشتیم ساعت۸:۳۵ دقیقه رو نشون میداد خیلی خسته بودم ویه سره رفتم تو اتاقم و بدون اینکه لباس هامو عوض کنم خوابم برد
ویو کوک
زود رفتم شرکت جین هیونگ گفت که دزد رو پیدا کردن وقتی رسیدیم مدرک هارو باهم برسی کردیم و بعد رفتیم جایی که همه رو اونجا شکنجه می کردیم وقتی وارد شدیم با چیزی که دیدم باورم نمی شد اون همون بادیگاردی بود که تازگیا به جمعمون وارد شده بود یخوات حرف بزنه که یهووووو
خب خب دستم شکست حتمااا حتماا حمایت کنین باشهههه مرسییییی
لایک:۱۷
کامنت:۳۵
بوس بوس خداحافظ❤💫
لایک و کامنت یادتون نرهههههه🐣🐣🐇
یادتون نره استوری رو نگاه کنید💫
ویو ا.ت
باهم رفتیم سر میز نشستیم که اوجوما غذا رو اورد و خواستم شروع کنم که گوشی بابا زنگ خورد و باعصبانیت بهش زل زده بود که یهوو نگاهش افتاد رو من
کوک: چرا غذا تو نمیخوری؟؟
ا.ت:عااا الان میخورم ..... میگم بابا
کوک: بله
ا.ت: از فردا باید برم مدرسه جدید
کوک: اره
ا.ت: اما من که یونیفرم ندارم پس نمی تونم برم😌
(بادیگارد اومد)
ب.د: ارباب یونیفرم خانوم ا.ت رو اوردم
کوک:*خنده* بده به اوجوما خودش میبره تو اتاق ا.ت
ب.د: چشم... داد به اوجوما و رفت
ا.ت: یعنی الان من باید برم مدرسه
کوک: اوهوم
ا.ت: یاااا اصلا من دوس ندارم برم مدرسه میخوام ترک تحصیل کنم*ناراحت
کوک: چه حرفا چه چیزا بیا برو بشین بنیم بابا الان که صبحونت رو خوردی میری بالا لباست رو عوض میکنی و همراه بادیگاردا برو وسایل مدرسه بخر باشه
ا.ت: باشه*ناراحت
کوک: یاااا دیگه ناراحت نباش باشه خانم خشگله
ا.ت: باشه.... من دیگه نمیخورم
کوک:باشه بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
ا.ت: هورااا باشه..... باهم رفتیم تو اتاق خیلی بزرگ بود از پله ها که میرفتی بالا دوتا قفصه کتاب بود و یه تلویزیون داشت و یخچال
طبقه پایین هم یه تخت دونفره بزرگ داشت و کنار پنجره جای نقاشی بود میتونستی اونجا نقاشی کنی بعد یه میز ارایش بزرگ هم داشت و یه کمد بزرگ داشت و که وقتی درش رو باز میکردی یه قفصه کلا کفش و کیف بود و.....
کلا خیلی قشنگ بود
کوک: دوس داریی
ا.ت: اوهومممم خیلی قشنگه*ذوق مرگ
کوک:خب خب من دیگه میرم باشه کار دارم باید برم شرکت اوکی
ا.ت: باشه.... بعد از اینکه بابا رفت یه لباس پوشیدم و رفتم پایین و با بادیگرد ها رفتیم کلی وسایل خریدیم و وقتی برگشتیم ساعت۸:۳۵ دقیقه رو نشون میداد خیلی خسته بودم ویه سره رفتم تو اتاقم و بدون اینکه لباس هامو عوض کنم خوابم برد
ویو کوک
زود رفتم شرکت جین هیونگ گفت که دزد رو پیدا کردن وقتی رسیدیم مدرک هارو باهم برسی کردیم و بعد رفتیم جایی که همه رو اونجا شکنجه می کردیم وقتی وارد شدیم با چیزی که دیدم باورم نمی شد اون همون بادیگاردی بود که تازگیا به جمعمون وارد شده بود یخوات حرف بزنه که یهووووو
خب خب دستم شکست حتمااا حتماا حمایت کنین باشهههه مرسییییی
لایک:۱۷
کامنت:۳۵
بوس بوس خداحافظ❤💫
لایک و کامنت یادتون نرهههههه🐣🐣🐇
یادتون نره استوری رو نگاه کنید💫
۱۰.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.