🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت144
#paniz
ساحل بازم ساحل استرس عجیبی داشتم انگار دیگه امنیت نداشتم رضا اومد اروم منو گرفت تو بغلش سرم رو سینش گذاشتم انگار تنها تکیه گاه اومد کنارم
رضا:فرار کرده ولی نمیزار هیچ صدمه ای ببینین
پانیذ:میدونم ولی استرس دارم نگرانم
رضا:هییش اینجوری نکن
اروم گرفتم و تو بغلش موندم
رضا:خیلی دوست دارم
سرم بالا گرفتم لبام گذاشتم رو لباش بوسه ی عمیقی زدم
پانید:من بیشتر
موهام نوازش میکرد و بوی تنش رو تو ریه هام هدایت کردم و کم کم خوابم برد.....
چند روز بعد
#leoreza
رضا:نتونستم ردی ازش پیدا کنم انگار اب شده رفته تو زمین اگه ام پیداش میشه همش داره تهدید میکنه
ارسلان:نمیدونم خیلی مرموزه نمیشه ازش سر دراورد
محراب:زنگی تکستی نداده بهت تت روش بزنیم
رضا:نه بابا کلا نامه یا عکس میفرسته از پستچی اونم که بدون اطلاعاته لامصب
محراب:نگران نباش حلش میکنیم
رضا:امیدوارم
زنگی یه گوشیم خورد پانیذ بود از بچها فاصله گرفتم رفتم بیرون
تماس وصل کردم
رضا:الوو پانیذذ
پانیذ:رضاا اومدش میخان رایان ببرن (گریه و اروم)
به سمت ماشین رفتم
رضا:تو کجاییی الان
پانیذ:تو اتاق رایانم (گریه و اروم)
رضا:باشه من الان میام خب اروم باش
پانیذ:رصا زود باشه تروخدا (گریه)
فرمون چرخوندم و رسیدم به خیابون نزدیک خونه
رضا:نزدیکم
از پشت گوشی صدای گریه و داد رایان با پانیذ قاطی شد و خنجری وارد قلبم شد
پانید:رایاننن داری چیکاررر میکنیننن نبرینششش رایانننن (جیغ و داد)
پشت گوشی صداشون میزدم ولی به جز صدا جیغ پانید نمی اومد و گوشی قطع شد
نفسام به شمارش افتاده بودن رسیدم خونه ولی به جز ادمای کشته چیزی ندیدم وارد خونه شدم پله ها رو بالا رفتم و با خاله سوگی غرق خون افتاده بود رو زمین مواجه شد
بدنم سست شد خیلی پیش رفته بود
صدای زجه زدن های پانیذ میومد
ولی جرعت روبرو شدن رو باهاش رو نداشتم
چون حال خودمم زیاد خوب نبود اروم اروم قدم برداشتم سمت اتاق رایان دیگه صدای رایان نمی اومد و این حالمو اشفته میکرد
وارد اتاق شدم که پتوی ابی رایان تو دستش گرف اومد جلوم دونه دونه اشکاش میریخت
پانیذ:تونستی رایان بگیر اره بگو که نذاشتی
بغضم قورت دادم
رضا:نه
یه لحظه شوکه شد پسم زد
پانیذ:داری دروغ میگی
دنبالش رفتم وقتی جسد خاله سوگی اینجوری دید تو راه رو از حال رفت افتاد تو بغلم .....
پارت144
#paniz
ساحل بازم ساحل استرس عجیبی داشتم انگار دیگه امنیت نداشتم رضا اومد اروم منو گرفت تو بغلش سرم رو سینش گذاشتم انگار تنها تکیه گاه اومد کنارم
رضا:فرار کرده ولی نمیزار هیچ صدمه ای ببینین
پانیذ:میدونم ولی استرس دارم نگرانم
رضا:هییش اینجوری نکن
اروم گرفتم و تو بغلش موندم
رضا:خیلی دوست دارم
سرم بالا گرفتم لبام گذاشتم رو لباش بوسه ی عمیقی زدم
پانید:من بیشتر
موهام نوازش میکرد و بوی تنش رو تو ریه هام هدایت کردم و کم کم خوابم برد.....
چند روز بعد
#leoreza
رضا:نتونستم ردی ازش پیدا کنم انگار اب شده رفته تو زمین اگه ام پیداش میشه همش داره تهدید میکنه
ارسلان:نمیدونم خیلی مرموزه نمیشه ازش سر دراورد
محراب:زنگی تکستی نداده بهت تت روش بزنیم
رضا:نه بابا کلا نامه یا عکس میفرسته از پستچی اونم که بدون اطلاعاته لامصب
محراب:نگران نباش حلش میکنیم
رضا:امیدوارم
زنگی یه گوشیم خورد پانیذ بود از بچها فاصله گرفتم رفتم بیرون
تماس وصل کردم
رضا:الوو پانیذذ
پانیذ:رضاا اومدش میخان رایان ببرن (گریه و اروم)
به سمت ماشین رفتم
رضا:تو کجاییی الان
پانیذ:تو اتاق رایانم (گریه و اروم)
رضا:باشه من الان میام خب اروم باش
پانیذ:رصا زود باشه تروخدا (گریه)
فرمون چرخوندم و رسیدم به خیابون نزدیک خونه
رضا:نزدیکم
از پشت گوشی صدای گریه و داد رایان با پانیذ قاطی شد و خنجری وارد قلبم شد
پانید:رایاننن داری چیکاررر میکنیننن نبرینششش رایانننن (جیغ و داد)
پشت گوشی صداشون میزدم ولی به جز صدا جیغ پانید نمی اومد و گوشی قطع شد
نفسام به شمارش افتاده بودن رسیدم خونه ولی به جز ادمای کشته چیزی ندیدم وارد خونه شدم پله ها رو بالا رفتم و با خاله سوگی غرق خون افتاده بود رو زمین مواجه شد
بدنم سست شد خیلی پیش رفته بود
صدای زجه زدن های پانیذ میومد
ولی جرعت روبرو شدن رو باهاش رو نداشتم
چون حال خودمم زیاد خوب نبود اروم اروم قدم برداشتم سمت اتاق رایان دیگه صدای رایان نمی اومد و این حالمو اشفته میکرد
وارد اتاق شدم که پتوی ابی رایان تو دستش گرف اومد جلوم دونه دونه اشکاش میریخت
پانیذ:تونستی رایان بگیر اره بگو که نذاشتی
بغضم قورت دادم
رضا:نه
یه لحظه شوکه شد پسم زد
پانیذ:داری دروغ میگی
دنبالش رفتم وقتی جسد خاله سوگی اینجوری دید تو راه رو از حال رفت افتاد تو بغلم .....
۱۰.۴k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.