فیک پادشاه قلب من پارت ۱۲
با عصبانیت راه ميرفتم که یه فکری به ذهنم رسید...خنده شیطانی ای کردم...وایسا میدونم چیکارت کنم پیرزن خرفت
با صدای یکی سريع از فکر در اومدم
سوآ:ملکه(بلند)
+چیه
سوآ:بانوی من باید سريع آماده بشید
+چرا؟
سوآ:مهمون ویژه ای داریم
+خب به من چه...چه ربطی به من داره؟•-•
سوآ:ایشون دوست اعلی حضرت هستن...چند سالی میشه که همو ندیدن...و به من فقط گفتن که حتما شما هم باید حضور داشته باشید
+هووف باشه بریم
....................................
+سوآآااااا
سوآ:بله بانوی من
+باید این همه لباس و زیرورلارات داشته باشم
سوآ:بانوی من این ها رو اعلی حضرت مخصوص شما سفارش دادن
+آی...فقط میدونم اون پسره رو چیکار کنم(عصبی)
خدمتکار:ملکه همه منتظر شما هستن
+باشه الان میام
با کمک سوآ پاشدم و آروم رفتم به سمت در
خدمتکار ها درو آروم باز کردن
آروم آروم قدم برمیداشتم که بعد از مدتی رسیدیم به سالن تخت پادشاهی
از پله هاش بالا رفتم و نشستم کناره تهیونگ که شروع به حرف زدن کرد
_امروز مهمونه ویژه ای داریم...دوست چند ساله ام بعد از سال ها به شهر سانگاک اومد
تهیونگ بلند شد و دستش رو به سمت من گرفت...دستم رو توی دستش گذاشتم و آروم به سمت پایین رفتیم
_ميخوام که امروز به خوبی ازش استقبال بشه
که در باز شد و مردی همراه با چند تا سرباز در کنارش وارد قصر شد...
یکم دقت کردم...
وایسا ببینم اون اینجا چیکار میکنه؟
ادامه دارد....
بچه ها به نظرتون شخصیت دیگه ای اضافه میشه یا همونی که فکر میکنید میاد...؟
همچی تو پارت بعد مشخص میشه...!
اگه لایک و کامنت بزاری بوست میکنم😙😙😙
لایک و کامنت یادت نره!
با صدای یکی سريع از فکر در اومدم
سوآ:ملکه(بلند)
+چیه
سوآ:بانوی من باید سريع آماده بشید
+چرا؟
سوآ:مهمون ویژه ای داریم
+خب به من چه...چه ربطی به من داره؟•-•
سوآ:ایشون دوست اعلی حضرت هستن...چند سالی میشه که همو ندیدن...و به من فقط گفتن که حتما شما هم باید حضور داشته باشید
+هووف باشه بریم
....................................
+سوآآااااا
سوآ:بله بانوی من
+باید این همه لباس و زیرورلارات داشته باشم
سوآ:بانوی من این ها رو اعلی حضرت مخصوص شما سفارش دادن
+آی...فقط میدونم اون پسره رو چیکار کنم(عصبی)
خدمتکار:ملکه همه منتظر شما هستن
+باشه الان میام
با کمک سوآ پاشدم و آروم رفتم به سمت در
خدمتکار ها درو آروم باز کردن
آروم آروم قدم برمیداشتم که بعد از مدتی رسیدیم به سالن تخت پادشاهی
از پله هاش بالا رفتم و نشستم کناره تهیونگ که شروع به حرف زدن کرد
_امروز مهمونه ویژه ای داریم...دوست چند ساله ام بعد از سال ها به شهر سانگاک اومد
تهیونگ بلند شد و دستش رو به سمت من گرفت...دستم رو توی دستش گذاشتم و آروم به سمت پایین رفتیم
_ميخوام که امروز به خوبی ازش استقبال بشه
که در باز شد و مردی همراه با چند تا سرباز در کنارش وارد قصر شد...
یکم دقت کردم...
وایسا ببینم اون اینجا چیکار میکنه؟
ادامه دارد....
بچه ها به نظرتون شخصیت دیگه ای اضافه میشه یا همونی که فکر میکنید میاد...؟
همچی تو پارت بعد مشخص میشه...!
اگه لایک و کامنت بزاری بوست میکنم😙😙😙
لایک و کامنت یادت نره!
۶.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.