وقتی باران می بارید p46
با سوال پرستار هو از فکر اومدم بیرون:
_ راستی شما گفتید فامیل جناب مین هستید ن؟...فامیل هاشون زیاد اینجا رفت و آمد نمیکنن شما چه نسبتی دارید دقیقا؟
نفسمو کلافه بیرون دادم اولین چیزی ک ب ذهنم رسید رو گفتم:
_ من نوه ی دایی یونگی هستم ...مدتی خارج زندگی میکردم برای همین نبودم
تو دلم دعا کردم ک یونگی دایی داشته باشه تا من ضایع نشم
_ خدا برادر خانم مین رو بیامرزه پدربزگتون مرد خیلی خوبی بود تا زنده بود میومد ب خواهرش سر میزد آخرم دیابت و فشار خون بالا از پا انداختش
سری تکون دادم برای اینکه سوال بیشتری نپرسه چاقویی برداشتم و مشغول خورد کردن سیب زمینی ها شدم
:گفت
_ شما زحمت نکشید خودم انجام میدم
_ این چه حرفیه نمیشه ک همه کارا رو شما انجام بدید بزارید کمک کنم
وقتی کار ها تموم شد پرستار هو گفت میره از بیرون یکم خرید کنه
بعد از رفتنش رو مبل کناری مادر یونگی نشستم
سر صحبت رو باهاش باز کردم:
_خوبید مادرجان؟ چیزی لازم ندارید؟
سرش ب طرفم چرخید و عمیق نگاهم کرد
بعد از چند دیقه گفت:
_تو..تو اونجا بودی
_ چی؟
بیشتر ب سمتم برگشت:
_ تو همونی...اسمت قشنگ بود...وایسا..چی بود؟؟!..وِ..وِ..
با تردید گفتم:
_ ونوس؟
چشاش برق زد:
_ اره اره..اسمت همین بود ..ونوس
به نقطه ای خیره شد و رفت تو فکر:
_ اون ..مرده گفتش..گفتش ک دختر نمیدم ب پلیس
_ راستی شما گفتید فامیل جناب مین هستید ن؟...فامیل هاشون زیاد اینجا رفت و آمد نمیکنن شما چه نسبتی دارید دقیقا؟
نفسمو کلافه بیرون دادم اولین چیزی ک ب ذهنم رسید رو گفتم:
_ من نوه ی دایی یونگی هستم ...مدتی خارج زندگی میکردم برای همین نبودم
تو دلم دعا کردم ک یونگی دایی داشته باشه تا من ضایع نشم
_ خدا برادر خانم مین رو بیامرزه پدربزگتون مرد خیلی خوبی بود تا زنده بود میومد ب خواهرش سر میزد آخرم دیابت و فشار خون بالا از پا انداختش
سری تکون دادم برای اینکه سوال بیشتری نپرسه چاقویی برداشتم و مشغول خورد کردن سیب زمینی ها شدم
:گفت
_ شما زحمت نکشید خودم انجام میدم
_ این چه حرفیه نمیشه ک همه کارا رو شما انجام بدید بزارید کمک کنم
وقتی کار ها تموم شد پرستار هو گفت میره از بیرون یکم خرید کنه
بعد از رفتنش رو مبل کناری مادر یونگی نشستم
سر صحبت رو باهاش باز کردم:
_خوبید مادرجان؟ چیزی لازم ندارید؟
سرش ب طرفم چرخید و عمیق نگاهم کرد
بعد از چند دیقه گفت:
_تو..تو اونجا بودی
_ چی؟
بیشتر ب سمتم برگشت:
_ تو همونی...اسمت قشنگ بود...وایسا..چی بود؟؟!..وِ..وِ..
با تردید گفتم:
_ ونوس؟
چشاش برق زد:
_ اره اره..اسمت همین بود ..ونوس
به نقطه ای خیره شد و رفت تو فکر:
_ اون ..مرده گفتش..گفتش ک دختر نمیدم ب پلیس
۱۲.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.