چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 16
*ویو رزی
بابا ته هیون گفت:
بابایتهیونگ: پس تهیونگ کجا رفت...
مامان گفت:
مامانرزی: پسرم رفته دستاش رو بشوره...
توجهی به حرفای مامان نکردم چرا...؟
چون اسم تهیونگ توش بود و این شخص دیگه ربطی بع من نداشت..
از بغل بابا ته هیون بیرون اومدم و به سمت میز ناهار خوری رفتم که مامان گفت:
مامانرزی: اول دستات رو بشور بعد بیا...نقی زدم:
رزی: مامان! من تازه از حموم اومدما...
مامان چشم خوره ای رفت وچیزی نگفت...
بعد از چند دقیقه بابا از پله ها اومد پایین و به سمت میز اومد و صندلی که همیشه روش مینشست رو کشید عقب و روش نشست...
همینطور مامان با چند تا چاپستیک و قاشق به سمت ما اومد ...
غذامون هات پات بود و خب یک غذای چینی هم بود که منو بابا ته هیون خیلی از این غذا خوششمون میومد و اکثر اوقات از مامان میخواستم که برامون بپزه...
مامانرزی: تهیونگ پسرم کجایی بیا دیگه...
ته در حالی که داشت دست هاش رو با حوله خشک میکرد گفت:
تهیونگ: دارم میام...
ته از سمت سرویس ها اومد بع سمت اشپز خونه...
میدونستم میخواد پیش من بشینه...
اما من نمیخواستم برا همین سریع رو بع مامان گفتم:
رزی: مامان میشه پیش من بشینی..
مامان مشکوک گفت:
مامانرزی: چرا؟ من میخوام پیش بابات بشینم..
در همین که هین داشت حرف میزد صندلی کنار بابا روکشید و روش نشست...
خواستم دهن باز کنم که ته گفت:
تهیونگ: به به عحب بویی میادد مامان چه کرده...
مامان خندید و گفت:
مامانرزی: وا این چه حرفیه تهیونگ دستت درد نکنه من که همیشه همینجوری درست میکنم...
بابا خندید و سرشو تکون داد..
فکنم تو جمع فقط من بودم که نمیتونستم بخندم و ناراحت بودم و عامل همه ی اینا بغل دستیم بود...
چند دقیقه بعد
..............................
بعد از خوردن غذا بابا ته هیون گفت خستس و میخواد بخوابه و مامان هم تبق معمول تو اشپز خونه سرش با شستن ظرف ها و.. مشغول بود
منم که کاری نداشتم بکنم و اومد تو بخش پذیرایی تا تو tv فیلم ببینم...
همینجوری رو کاناپه نشسته بودم و کرسیه مبل بغلم بود و غرق فیلم بودم که با پخ کردن کسی جیغ بلندی کشیدم...
لطفا حمایت کنین🥲
بابا ته هیون گفت:
بابایتهیونگ: پس تهیونگ کجا رفت...
مامان گفت:
مامانرزی: پسرم رفته دستاش رو بشوره...
توجهی به حرفای مامان نکردم چرا...؟
چون اسم تهیونگ توش بود و این شخص دیگه ربطی بع من نداشت..
از بغل بابا ته هیون بیرون اومدم و به سمت میز ناهار خوری رفتم که مامان گفت:
مامانرزی: اول دستات رو بشور بعد بیا...نقی زدم:
رزی: مامان! من تازه از حموم اومدما...
مامان چشم خوره ای رفت وچیزی نگفت...
بعد از چند دقیقه بابا از پله ها اومد پایین و به سمت میز اومد و صندلی که همیشه روش مینشست رو کشید عقب و روش نشست...
همینطور مامان با چند تا چاپستیک و قاشق به سمت ما اومد ...
غذامون هات پات بود و خب یک غذای چینی هم بود که منو بابا ته هیون خیلی از این غذا خوششمون میومد و اکثر اوقات از مامان میخواستم که برامون بپزه...
مامانرزی: تهیونگ پسرم کجایی بیا دیگه...
ته در حالی که داشت دست هاش رو با حوله خشک میکرد گفت:
تهیونگ: دارم میام...
ته از سمت سرویس ها اومد بع سمت اشپز خونه...
میدونستم میخواد پیش من بشینه...
اما من نمیخواستم برا همین سریع رو بع مامان گفتم:
رزی: مامان میشه پیش من بشینی..
مامان مشکوک گفت:
مامانرزی: چرا؟ من میخوام پیش بابات بشینم..
در همین که هین داشت حرف میزد صندلی کنار بابا روکشید و روش نشست...
خواستم دهن باز کنم که ته گفت:
تهیونگ: به به عحب بویی میادد مامان چه کرده...
مامان خندید و گفت:
مامانرزی: وا این چه حرفیه تهیونگ دستت درد نکنه من که همیشه همینجوری درست میکنم...
بابا خندید و سرشو تکون داد..
فکنم تو جمع فقط من بودم که نمیتونستم بخندم و ناراحت بودم و عامل همه ی اینا بغل دستیم بود...
چند دقیقه بعد
..............................
بعد از خوردن غذا بابا ته هیون گفت خستس و میخواد بخوابه و مامان هم تبق معمول تو اشپز خونه سرش با شستن ظرف ها و.. مشغول بود
منم که کاری نداشتم بکنم و اومد تو بخش پذیرایی تا تو tv فیلم ببینم...
همینجوری رو کاناپه نشسته بودم و کرسیه مبل بغلم بود و غرق فیلم بودم که با پخ کردن کسی جیغ بلندی کشیدم...
لطفا حمایت کنین🥲
۱.۴k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.