فیک عاشقی p8
راوی: اون فرد کنارش . کسی نبود جز تهیونگ (ژوووون)معلم گفت .
معلم: سلام بچه ها . اینم دانش آموز جدید مدرسمون هست . لطفا خودتو معرفی کن .
تهیونگ: سلام . من کیم تهیونگ هستم و ۱۹ سالمه . (با حالت سرد )
دخترا: در حال قش کردن.
بچه ها: خوش اومدی .
معلم: خب صندلی پشت میز ا/ت خالیه برو اونجا بشین .
راوی: تهیونگ که از خداش بود رفت و نششت .
سر کلاس همش از پشت ا/ت رو نگاه میکرد و موهای رنگی و زیباش رو تا اینکه زنگ خورد .
ا/ت ویو: خدا لعنتت کنه جینا که امروزم نیومدی . فکر کنم دیشب مرده .
با بی حوصلگی پاشدم و به سمت سالن نهار خوری حرکت کردم .
رفتم غذامو گرفتم و پشت یکی از میزها نشستم و گوشیمو برداشتم و در هین غذا با گوشیم ور میرفتم .
تهیونگ ویو: از این دختره خوشم اومده بود . دربارش تحقیق کردم و تصمیم گرفتم برتم مدرسش . همون مدرسه ای بود که کوک توش درس میخوند . کنار همم میشستن .
زنگ خورد رفتم سالن نهار خوری . دیدم دختره تنها نشسته و با گوشیش مشغوله .
رفتم روی صندلی روبه روش نشستم و شروع کردم به خوردن . اصلا اهمیت نداد . اعصابم خورد شد .
که دیدم کوکم اومد کنارم نشست . اه چه وقتش بود که بیای .
کوک ویو: دختره ا/ت خیلی چشممو گرفته بود . به هیچکس محل نمیداد و با وقار بود . ازش خوشم میومد . میخواستم بهش نزدیک شم . باهم دوست بشیم شاید اونم به مرور زمان از من خوشش اومد .
رفتم سالن غذاخوری دیدم تهیونگ سعی داره به ا/ت نزدیک بشه . تاحالا اینجوری ندیده بودمش که خودش پیش قدم شه و بره کنار کسی بشینه . جای تعجب داشت .
منم رفتم کنارشون نشستم . اما ظاهرا ا/ت مثل همیشه محل نمیداد و تهیونگ هم عصبانی بود . گفتم .
کوک: ا/ت غذای مورد علاقت چیه؟
ا/ت: برای چی میپرسی؟(سرد)
کوک: همینجوری . میخواستم آشما شیم .
ا/ت: خب پیتزا خیلی دوست دارم .
کوک: منم همینطور(لبخند)
کوک : تهیونگ تو چی؟
تهیونگ: منم پیتزا .
ا/ت: چه تفاهم جالبی .
کوک: آره .
راوی: بعدش سکوت بینشون حکم فرما شد . تا اینکه ا/ت با سردی ظرفشو برداشت و از سر میز بلند شد و رفت (چه نازی میاره دختره خر)
تهیونگ ویو: تصمیم گرفتم فردا به ا/ت اعتراف کنم . قطعا قبول میکنه نمی تونه همچین پسر جذابی رو که همه براش میمیرن رد کنه .
نمی خواستم انقدر زود بهش اعتراف کنم اما انگار کوکم یک حسایی به ا/ت داره پس من پیش قدم میشم .
میخوایتم مطمئن سم که کوک زودتر از من کاری نمی کنه پس گفتم .
تهیونگ: کوک
کوک: بله .
تهیونگ: خب راستش ..... چجوری بگم ... من ... من.... از ا/ت خوشم میاد و میخوام بهش درخواست بدم . به نظرت قبول میکنه ؟
کوک ویو: با حرفی که زد قلبم یک لحظه از کار افتاد و نفسم تو سینم حبس شد . باید چیکار میکردم . صمیمی ترین دوستم . دوستی که از بچگی باهاش بودم الان عاشق شده . اونم عاشق دختری که منم دیوانه وار عاشقش شدم . اینو بعد از حرف تهیونگ فهمیدم که از همون بار اول که ا/ت رو دیدم عاشقش شدم . اما الان باید چیکار میکردم؟؟ باید از عشقم دست میکشیدم؟ نمی دونستم . واقعا هیچی نمی دونستم .
کوک:(بغض و لبخند) چه خبر خوبی . برات خوشحال شدم . امیدوارم اونم بپذیرتت .
راوی: بعد از گفتن این حرف از سر میز بلند شد و با قلبی شکسته سالن غذاخوری رو ترک کرد .
تهیونگ ویو: من واقعا برای کوک ناراحت شدم . اونم عاشق شده بود میتونستم ببینم . اما من نمی تونم از ا/ت دست بکشم . خودخواهانه برای خودم میخوامش .
من هنوز از حسم مطمئن نبودم . نمیدونستم هوسه یا عشق ؟ واقعا نمی دونستم .
ا/ت ویو: وا این دوتا چشون بود . ولش کن مهم نیست .
لعنت بهت جینا . اصلا من چرا با تو دوست شدم گه همش غایبی .
داشتم تو سالن به سمت کلاس قدم بر میداشتم .
همه داشتن با دوستاشون و اکیپاشون میگفتن و میخندیدن و من تنها بودم . و فقط با لبخند بهشون نگاه میکردم . حالم از حس الانم به هم میخورد . چرا من همیشه تنها بودم ؟؟ من همیشه سعی میکنم آدم پایه ای باشم اما همیشه تنهام .
رفتم تو کلاس نشستم رو صندلیم و به بچه های کلاس خیره شدم . آیو با اکیپشون و بچه های کلاس داشتن دیوونه بازی در میاوردن و میخندیدن و من فقط نگاه میکردم خیلی حس داغونی بود . کاشکی جینا الان اینجا بود .
(پرش زمانی بعد از مدرسه)
ا/ت ویو: از در مدرسه خارج شدم و هندزفریمو گذاشتم داخل گوشم . داشتم تو خیابون قدم میزدم که یهو یک ماشین شیک و با کلاس جلوی پام نگه داشت شیشه رو داد پایین داخلشون نگاه کردم و بله هیونجین بود .
گفت
هیونجین: سوارشو برسونمتون خانوم خوشگله(با لحن مسخره)
ا/ت: برو آقا مزاحم نشو(با خنده و ادا)
هیونجین: بیا دیگه ناز نکن .
ا/ت: حالا که انقدر اصرار میکنی باشه .
راوی: ا/ت سوار ماشین شد و....
بقیش پارت بعد . هر کار میکنم جا نمیشه.
از اینجا به بعد داستان قشنگ میشه .
شرایط:
لایک:۲۵
کامنت:۴۰
معلم: سلام بچه ها . اینم دانش آموز جدید مدرسمون هست . لطفا خودتو معرفی کن .
تهیونگ: سلام . من کیم تهیونگ هستم و ۱۹ سالمه . (با حالت سرد )
دخترا: در حال قش کردن.
بچه ها: خوش اومدی .
معلم: خب صندلی پشت میز ا/ت خالیه برو اونجا بشین .
راوی: تهیونگ که از خداش بود رفت و نششت .
سر کلاس همش از پشت ا/ت رو نگاه میکرد و موهای رنگی و زیباش رو تا اینکه زنگ خورد .
ا/ت ویو: خدا لعنتت کنه جینا که امروزم نیومدی . فکر کنم دیشب مرده .
با بی حوصلگی پاشدم و به سمت سالن نهار خوری حرکت کردم .
رفتم غذامو گرفتم و پشت یکی از میزها نشستم و گوشیمو برداشتم و در هین غذا با گوشیم ور میرفتم .
تهیونگ ویو: از این دختره خوشم اومده بود . دربارش تحقیق کردم و تصمیم گرفتم برتم مدرسش . همون مدرسه ای بود که کوک توش درس میخوند . کنار همم میشستن .
زنگ خورد رفتم سالن نهار خوری . دیدم دختره تنها نشسته و با گوشیش مشغوله .
رفتم روی صندلی روبه روش نشستم و شروع کردم به خوردن . اصلا اهمیت نداد . اعصابم خورد شد .
که دیدم کوکم اومد کنارم نشست . اه چه وقتش بود که بیای .
کوک ویو: دختره ا/ت خیلی چشممو گرفته بود . به هیچکس محل نمیداد و با وقار بود . ازش خوشم میومد . میخواستم بهش نزدیک شم . باهم دوست بشیم شاید اونم به مرور زمان از من خوشش اومد .
رفتم سالن غذاخوری دیدم تهیونگ سعی داره به ا/ت نزدیک بشه . تاحالا اینجوری ندیده بودمش که خودش پیش قدم شه و بره کنار کسی بشینه . جای تعجب داشت .
منم رفتم کنارشون نشستم . اما ظاهرا ا/ت مثل همیشه محل نمیداد و تهیونگ هم عصبانی بود . گفتم .
کوک: ا/ت غذای مورد علاقت چیه؟
ا/ت: برای چی میپرسی؟(سرد)
کوک: همینجوری . میخواستم آشما شیم .
ا/ت: خب پیتزا خیلی دوست دارم .
کوک: منم همینطور(لبخند)
کوک : تهیونگ تو چی؟
تهیونگ: منم پیتزا .
ا/ت: چه تفاهم جالبی .
کوک: آره .
راوی: بعدش سکوت بینشون حکم فرما شد . تا اینکه ا/ت با سردی ظرفشو برداشت و از سر میز بلند شد و رفت (چه نازی میاره دختره خر)
تهیونگ ویو: تصمیم گرفتم فردا به ا/ت اعتراف کنم . قطعا قبول میکنه نمی تونه همچین پسر جذابی رو که همه براش میمیرن رد کنه .
نمی خواستم انقدر زود بهش اعتراف کنم اما انگار کوکم یک حسایی به ا/ت داره پس من پیش قدم میشم .
میخوایتم مطمئن سم که کوک زودتر از من کاری نمی کنه پس گفتم .
تهیونگ: کوک
کوک: بله .
تهیونگ: خب راستش ..... چجوری بگم ... من ... من.... از ا/ت خوشم میاد و میخوام بهش درخواست بدم . به نظرت قبول میکنه ؟
کوک ویو: با حرفی که زد قلبم یک لحظه از کار افتاد و نفسم تو سینم حبس شد . باید چیکار میکردم . صمیمی ترین دوستم . دوستی که از بچگی باهاش بودم الان عاشق شده . اونم عاشق دختری که منم دیوانه وار عاشقش شدم . اینو بعد از حرف تهیونگ فهمیدم که از همون بار اول که ا/ت رو دیدم عاشقش شدم . اما الان باید چیکار میکردم؟؟ باید از عشقم دست میکشیدم؟ نمی دونستم . واقعا هیچی نمی دونستم .
کوک:(بغض و لبخند) چه خبر خوبی . برات خوشحال شدم . امیدوارم اونم بپذیرتت .
راوی: بعد از گفتن این حرف از سر میز بلند شد و با قلبی شکسته سالن غذاخوری رو ترک کرد .
تهیونگ ویو: من واقعا برای کوک ناراحت شدم . اونم عاشق شده بود میتونستم ببینم . اما من نمی تونم از ا/ت دست بکشم . خودخواهانه برای خودم میخوامش .
من هنوز از حسم مطمئن نبودم . نمیدونستم هوسه یا عشق ؟ واقعا نمی دونستم .
ا/ت ویو: وا این دوتا چشون بود . ولش کن مهم نیست .
لعنت بهت جینا . اصلا من چرا با تو دوست شدم گه همش غایبی .
داشتم تو سالن به سمت کلاس قدم بر میداشتم .
همه داشتن با دوستاشون و اکیپاشون میگفتن و میخندیدن و من تنها بودم . و فقط با لبخند بهشون نگاه میکردم . حالم از حس الانم به هم میخورد . چرا من همیشه تنها بودم ؟؟ من همیشه سعی میکنم آدم پایه ای باشم اما همیشه تنهام .
رفتم تو کلاس نشستم رو صندلیم و به بچه های کلاس خیره شدم . آیو با اکیپشون و بچه های کلاس داشتن دیوونه بازی در میاوردن و میخندیدن و من فقط نگاه میکردم خیلی حس داغونی بود . کاشکی جینا الان اینجا بود .
(پرش زمانی بعد از مدرسه)
ا/ت ویو: از در مدرسه خارج شدم و هندزفریمو گذاشتم داخل گوشم . داشتم تو خیابون قدم میزدم که یهو یک ماشین شیک و با کلاس جلوی پام نگه داشت شیشه رو داد پایین داخلشون نگاه کردم و بله هیونجین بود .
گفت
هیونجین: سوارشو برسونمتون خانوم خوشگله(با لحن مسخره)
ا/ت: برو آقا مزاحم نشو(با خنده و ادا)
هیونجین: بیا دیگه ناز نکن .
ا/ت: حالا که انقدر اصرار میکنی باشه .
راوی: ا/ت سوار ماشین شد و....
بقیش پارت بعد . هر کار میکنم جا نمیشه.
از اینجا به بعد داستان قشنگ میشه .
شرایط:
لایک:۲۵
کامنت:۴۰
۲۷.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.