سناریو کوتاه 🍷✨
مردجوون چتر سیاهش رو باز کرد...
به دریا ذل زد...
قطرات بارون به چترش می خوردن و ملودی آرامش بخش و غمگینی رو به وجود می آوردن...
آسمون و دریا تیره بود...
اینجا..همون دریائیه...که از وقتی یه پسربچه شیطون و کنجکاو بود هر جمعه با خونوادش به اینجا میومد...
و هربار علاقش به دریا کمتر می شد..و این فضا براش تکراری و یکنواخت تر...
اون جمعه...سیزدهم دسامبر 2010...
روزی که آسمون همینقدر تیره بود..و دریا همینقدر رام ناشدنی...
زمانی که هجده سال بیش نداشت...
رعدی به دریا زد و آخرین صدایی که از خونوادش شنید...فریاد پدرش بود...
+نامجونااااااا..پسرمممم!....
نور چشماش رو کور می کرد....با آرنجش صورتش رو پوشوند...و به آرومی چشماش رو باز کرد...
_پ...پدر!....
همه چیز رو به یکباره از دست داد!...
شکافی از جایی که رعد و برق زده بود میون ابرها به وجود اومده بود...درست مثل این بود که بلایی از آسمان نازل شده باشه..ولی...مگه یه مرد جوون بی گناه چه کاری انجام داده؟!...
سالها گذشته...
و جسد خونوادش هرگز پیدا نشد...
اون هر جمعه به اینجا میاد...
و برای خانوادش طلب آمرزش می کنه...
شاید دریا متوجه کمرنگ شدن احساس اون مرد جوون شد و برای اینکه مرد جوون همیشه به زیارتش بیاد..دنیای اون رو توی خودش غرق کرد!...
حقیقتا...شکستن هر قلب...برانگیختن احساسات یک دریاست!....
#shortscenarios_by_myj
به دریا ذل زد...
قطرات بارون به چترش می خوردن و ملودی آرامش بخش و غمگینی رو به وجود می آوردن...
آسمون و دریا تیره بود...
اینجا..همون دریائیه...که از وقتی یه پسربچه شیطون و کنجکاو بود هر جمعه با خونوادش به اینجا میومد...
و هربار علاقش به دریا کمتر می شد..و این فضا براش تکراری و یکنواخت تر...
اون جمعه...سیزدهم دسامبر 2010...
روزی که آسمون همینقدر تیره بود..و دریا همینقدر رام ناشدنی...
زمانی که هجده سال بیش نداشت...
رعدی به دریا زد و آخرین صدایی که از خونوادش شنید...فریاد پدرش بود...
+نامجونااااااا..پسرمممم!....
نور چشماش رو کور می کرد....با آرنجش صورتش رو پوشوند...و به آرومی چشماش رو باز کرد...
_پ...پدر!....
همه چیز رو به یکباره از دست داد!...
شکافی از جایی که رعد و برق زده بود میون ابرها به وجود اومده بود...درست مثل این بود که بلایی از آسمان نازل شده باشه..ولی...مگه یه مرد جوون بی گناه چه کاری انجام داده؟!...
سالها گذشته...
و جسد خونوادش هرگز پیدا نشد...
اون هر جمعه به اینجا میاد...
و برای خانوادش طلب آمرزش می کنه...
شاید دریا متوجه کمرنگ شدن احساس اون مرد جوون شد و برای اینکه مرد جوون همیشه به زیارتش بیاد..دنیای اون رو توی خودش غرق کرد!...
حقیقتا...شکستن هر قلب...برانگیختن احساسات یک دریاست!....
#shortscenarios_by_myj
۳۰.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.