گل رز②
گل رز②
#پارت3
کاخ ـه سلطنتیِ اوسامو}
از زبان دازای]
_سرورم یه خون اشام از سرزمین ـه پلیدی که به سرزمین ـمون اومده بود ـو ادعا میکرد که به اینجا پناه اورده ـرو دستگیر کردیم، تمایل دارن که شما ـرو ببینن.
سری تکون دادم ـو گفتم: بگو بیاد داخل.
وزیر سری تکون داد ـو دستور داد که اون خوناشام رو بیارن.
یه سرباز اون خوناشام رو اورد.
یه مرد بود.
با جدی ـت گفتم: چرا به سرزمین سپیده پناه اوردی؟ چه نقشه ای تو سرتونه؟
اشکای مرد سرازیر شد ـو با ترس ـو لرز گفت: مـ... من... از... از دست ـه... پسر ـه نا... ناکاهارا فـ... فرار کردم و... ولی هـ... همسر ـو بچه هام... اونا... اونا هنوز زندانی... هستن.
مرد با وحشت بهم نگاه کرد ـو گفت: خوا... خواهش میکنم... خواهش میکنم نجات ـشون بدین، اون پادشاه ـه لعنتی ـو بکشین... بکشین ـش... اون داره چشم ـه خوناشاما ـرو در میاره فقط بخاطر ـه سرگرمی لطفا کمکمون کنین. ...
مرد رو زمین نشست ـو به ادای التماس خم شد ـو با گریه التماس کرد: در ازاش هر کاری که بخوایین براتون انجام میدم فقط جون ـه خوناشامای سرزمین ـه پلیدی نجات بدین خواهش میکنم هرکاری که بگید براتون میکنم!!
یعنی چی؟ یه پلیدی داره برای کمک ازمون التماس ـو اشک میریزه.
چویا داره چه بلایی سر ـه خون اشاما میاره که اینقدر ازش حیرت دارن؟؟؟
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو گفتم: پاشو مرده گنده!
با مکث سرشو بالا اورد ـو با چشمای گریونش بهم زل زد.
از جام بلند شدم ـو گفتم: شاید بتونم باهاش حرف بزنم، ولی قبلش بهم بگو که داره چه بلایی سرتون میاره، احتمالا خوناشام های زیادی قربانی میشن از جمله خونواده ی خودت ولی با این حال میتونیم نیمی از مردم ـه سرزمین ـتونو نجات بدیم.
مرد سری تکون داد که وزیر گفت: سرورم چرا میخوایین به دشمن ـتون کمک کنید؟ از کجا معلوم یه تله نباشه؟
به وزیر نگاه کردم ـو به نرمی گفتم: همه ی ما باید به هم کمک کنیم حتی اگر دشنمون باشه.
به مرد نگاه کردم ـو گفتم: همراهم بیا.
مرد سری تکون داد ـو از جاش بلند شد ـو دنبالم اومد.
به حیاط ـه پشتی ـه قصر رفتم ـو روبه مرد گفتم: دقیقا ناکاهارا داره با مردم چیکار میکنه که اینقدر حیرت زده ـن؟
مرد با ترس گفت: اون... اون دخترا ـو زنا ـرو دستگیر میکنه ـو زنده زنده چشماشونو در میاره ـو داخل یه حوض ـه پراز چشم میندازه، سرشونو از بدنشون جدا میکنه ـو داخل ـه گدازه میندازه.
همین سه روز پیش یه دختر ـو همراه با سه سرباز ـه بیگناه که قصد ـه فراری دادن ـه دخترو داشتن کشت.
بعضی از سربازا میگن که موقع ـه برگزاری ـه جشن ـه پادشاه جدید زیر ـه لب میگفته که:
"همه ی اینا تقصیر ـه توعه، میکشمت، زنده زنده میسوزونمت! تقصیر ـه توعه که میخوام همه ی دردامو رو سر ـه خون اشاما خالی کنم!"
اینا حرفایی ـن که موقع ـه گذاشتن تاج ـرو سرش این حرفا رو زیر لب زده.
پس... پس همه ی این کارا تقصیر ـه منه!
نفس ـه عمیقی کشیدم تا بغض ـم از بین بره.
به مرد نگاه کردم ـو گفتم: یعنی فقط زن ـو بچه ها رو به قتل میرسونه؟
سرشو به معنای "منفی" تکون داد ـو گفت: تا الان بیش سربازای زیادی کشته شدن، دلیل ـه اینهمه عصبانیت ـو کسی نمیدونه.
وقتی کسی رو با چشمای قهوه ای میبینه جملات ـه عجیبی میگه ـو اون فرد ـو میکشه ـو چشماشو داخل ـه یه تُنگ ـه متوسط میزاره ـو همیشه کنارشه ولی بعضی اوقات وقتی چشمش به اون چشمای قهوه ای میخوره به شدت عصبی ـو بهم میریـ...
با عصبانیت گفتم: تمومش کن،... دیگه نمیخوام بشنوم!
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت3
کاخ ـه سلطنتیِ اوسامو}
از زبان دازای]
_سرورم یه خون اشام از سرزمین ـه پلیدی که به سرزمین ـمون اومده بود ـو ادعا میکرد که به اینجا پناه اورده ـرو دستگیر کردیم، تمایل دارن که شما ـرو ببینن.
سری تکون دادم ـو گفتم: بگو بیاد داخل.
وزیر سری تکون داد ـو دستور داد که اون خوناشام رو بیارن.
یه سرباز اون خوناشام رو اورد.
یه مرد بود.
با جدی ـت گفتم: چرا به سرزمین سپیده پناه اوردی؟ چه نقشه ای تو سرتونه؟
اشکای مرد سرازیر شد ـو با ترس ـو لرز گفت: مـ... من... از... از دست ـه... پسر ـه نا... ناکاهارا فـ... فرار کردم و... ولی هـ... همسر ـو بچه هام... اونا... اونا هنوز زندانی... هستن.
مرد با وحشت بهم نگاه کرد ـو گفت: خوا... خواهش میکنم... خواهش میکنم نجات ـشون بدین، اون پادشاه ـه لعنتی ـو بکشین... بکشین ـش... اون داره چشم ـه خوناشاما ـرو در میاره فقط بخاطر ـه سرگرمی لطفا کمکمون کنین. ...
مرد رو زمین نشست ـو به ادای التماس خم شد ـو با گریه التماس کرد: در ازاش هر کاری که بخوایین براتون انجام میدم فقط جون ـه خوناشامای سرزمین ـه پلیدی نجات بدین خواهش میکنم هرکاری که بگید براتون میکنم!!
یعنی چی؟ یه پلیدی داره برای کمک ازمون التماس ـو اشک میریزه.
چویا داره چه بلایی سر ـه خون اشاما میاره که اینقدر ازش حیرت دارن؟؟؟
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو گفتم: پاشو مرده گنده!
با مکث سرشو بالا اورد ـو با چشمای گریونش بهم زل زد.
از جام بلند شدم ـو گفتم: شاید بتونم باهاش حرف بزنم، ولی قبلش بهم بگو که داره چه بلایی سرتون میاره، احتمالا خوناشام های زیادی قربانی میشن از جمله خونواده ی خودت ولی با این حال میتونیم نیمی از مردم ـه سرزمین ـتونو نجات بدیم.
مرد سری تکون داد که وزیر گفت: سرورم چرا میخوایین به دشمن ـتون کمک کنید؟ از کجا معلوم یه تله نباشه؟
به وزیر نگاه کردم ـو به نرمی گفتم: همه ی ما باید به هم کمک کنیم حتی اگر دشنمون باشه.
به مرد نگاه کردم ـو گفتم: همراهم بیا.
مرد سری تکون داد ـو از جاش بلند شد ـو دنبالم اومد.
به حیاط ـه پشتی ـه قصر رفتم ـو روبه مرد گفتم: دقیقا ناکاهارا داره با مردم چیکار میکنه که اینقدر حیرت زده ـن؟
مرد با ترس گفت: اون... اون دخترا ـو زنا ـرو دستگیر میکنه ـو زنده زنده چشماشونو در میاره ـو داخل یه حوض ـه پراز چشم میندازه، سرشونو از بدنشون جدا میکنه ـو داخل ـه گدازه میندازه.
همین سه روز پیش یه دختر ـو همراه با سه سرباز ـه بیگناه که قصد ـه فراری دادن ـه دخترو داشتن کشت.
بعضی از سربازا میگن که موقع ـه برگزاری ـه جشن ـه پادشاه جدید زیر ـه لب میگفته که:
"همه ی اینا تقصیر ـه توعه، میکشمت، زنده زنده میسوزونمت! تقصیر ـه توعه که میخوام همه ی دردامو رو سر ـه خون اشاما خالی کنم!"
اینا حرفایی ـن که موقع ـه گذاشتن تاج ـرو سرش این حرفا رو زیر لب زده.
پس... پس همه ی این کارا تقصیر ـه منه!
نفس ـه عمیقی کشیدم تا بغض ـم از بین بره.
به مرد نگاه کردم ـو گفتم: یعنی فقط زن ـو بچه ها رو به قتل میرسونه؟
سرشو به معنای "منفی" تکون داد ـو گفت: تا الان بیش سربازای زیادی کشته شدن، دلیل ـه اینهمه عصبانیت ـو کسی نمیدونه.
وقتی کسی رو با چشمای قهوه ای میبینه جملات ـه عجیبی میگه ـو اون فرد ـو میکشه ـو چشماشو داخل ـه یه تُنگ ـه متوسط میزاره ـو همیشه کنارشه ولی بعضی اوقات وقتی چشمش به اون چشمای قهوه ای میخوره به شدت عصبی ـو بهم میریـ...
با عصبانیت گفتم: تمومش کن،... دیگه نمیخوام بشنوم!
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.