The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hdgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Three/پارت سه
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
Akiko's View/ویو آکیکو
بعد از تمرین با باکوگو یکی دوتا کلاس دیگه داشتیم و بعدش زنگ ناهار بود.توی سالن غذاخوری با اوراراکا روی یکی از میزها نشسته بودیم و مشغول صحبت راجعبه زنگهای قبلی بودیم.
:راستی آکیکو!تو زنگ اول که تمرین داشتیم با باکوگو تمرین میکردی درسته؟
:اره،درسته.
:ببینم،زیاد که بهت سخت نگرفت؟
:نه بابا!تازه نجاتمم داد.
:واقعا؟!تعریف کن!
همونطور که غذام رو میخوردم تمام اتفاقات زنگ اول رو براش گفتم.
:خیلی عجیبه.
:چی عجیبه؟
:باکوگو،آدم بدی نیست؛ولی،کسی نیست که تو تمرین بهت آسون بگیره.حالا فرق نداره دختر باشی یا پسر.
:خب،آسون نگرفت و آسون نگرفتم.باهم تمرین کردیم که قوی بشیم ولی سعی کردیم زیاد بهم آسیب نزنیم.میفهمی چی میگم؟
:آره...
بعد از خوردن ناهار زنگ خورد و همهی بچهها رفتیم سر کلاس.رفتم روی صندلیام که کنار صندلیه باکوگو بود نشستم.باکوگو،سرش رو روی مچ دستش و دستش رو روی میز گذاشته بود.با لبخند چشم بستهای براش دست تکون دادم و سلام کردم.
:سلام باکوگو.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و با بیحوصلهگی جوابم رو داد.
:سلام.
انگار زیاد خوش نبود.فکر نکنم یکم حرف زدن باهاش مشکلی داشته باشه.داره؟!
:هی،حالت خوبه؟
بازم نگاه زیر چشمی.خدا،چشماش خیلی قشنگه.چشمای قرمز به رنگ خون که بعضی اوقات مثل چشمای فرشتهها مشین؛درست مثل الان.
:آره.
:ولی انگار زیاد خوب نیستی.حوصلهات سررفته؟
:یکم.تو چی؟تو خوبی؟
:اوه،آره من خوبم.راستی،ممنون که توی تمرین نجاتم دادی.
احساس کردم که گوشهاش و گونههاش قرمز شدن.
:اوه...خواهش میکنم.
ایزاوا سنسه وارد کلاس شد و همه ساکت شدن.ایزاوا سنسه مشغول درس دادن و گفتن نکاتی بود که بهدرد قهرمان شدن میخوردن.ولی من نمیتونستم تمرکز کنم؛چون همهاش به باکوگو فکر میکردم.به موهاش،چشماش،بدنش و اخلاقش.صبر کن!اخلاقش؟!آره،آره اخلاقش.راستش اخلاقش که به تظرم هیچ مشکلی نداره.شاید پیش بعضیها آروم باشه و پیش بعضیها عصبانی.بستگی داره!شبیه جوجه تیغیه بامزهای بود که از دست بعضیها عصبانی بود.چرا به نظر من این پسر اینقدر گوگولیه؟همینطور که به باکوگو فکر میکردم ساعت گذشت و زنگ خورد.فقط همون زنگ بود که به باکوگو فکر میکردم.بقیه زنگها سپری شد و وقت رفتن به خونه رسید!
...
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
Part Three/پارت سه
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
Akiko's View/ویو آکیکو
بعد از تمرین با باکوگو یکی دوتا کلاس دیگه داشتیم و بعدش زنگ ناهار بود.توی سالن غذاخوری با اوراراکا روی یکی از میزها نشسته بودیم و مشغول صحبت راجعبه زنگهای قبلی بودیم.
:راستی آکیکو!تو زنگ اول که تمرین داشتیم با باکوگو تمرین میکردی درسته؟
:اره،درسته.
:ببینم،زیاد که بهت سخت نگرفت؟
:نه بابا!تازه نجاتمم داد.
:واقعا؟!تعریف کن!
همونطور که غذام رو میخوردم تمام اتفاقات زنگ اول رو براش گفتم.
:خیلی عجیبه.
:چی عجیبه؟
:باکوگو،آدم بدی نیست؛ولی،کسی نیست که تو تمرین بهت آسون بگیره.حالا فرق نداره دختر باشی یا پسر.
:خب،آسون نگرفت و آسون نگرفتم.باهم تمرین کردیم که قوی بشیم ولی سعی کردیم زیاد بهم آسیب نزنیم.میفهمی چی میگم؟
:آره...
بعد از خوردن ناهار زنگ خورد و همهی بچهها رفتیم سر کلاس.رفتم روی صندلیام که کنار صندلیه باکوگو بود نشستم.باکوگو،سرش رو روی مچ دستش و دستش رو روی میز گذاشته بود.با لبخند چشم بستهای براش دست تکون دادم و سلام کردم.
:سلام باکوگو.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و با بیحوصلهگی جوابم رو داد.
:سلام.
انگار زیاد خوش نبود.فکر نکنم یکم حرف زدن باهاش مشکلی داشته باشه.داره؟!
:هی،حالت خوبه؟
بازم نگاه زیر چشمی.خدا،چشماش خیلی قشنگه.چشمای قرمز به رنگ خون که بعضی اوقات مثل چشمای فرشتهها مشین؛درست مثل الان.
:آره.
:ولی انگار زیاد خوب نیستی.حوصلهات سررفته؟
:یکم.تو چی؟تو خوبی؟
:اوه،آره من خوبم.راستی،ممنون که توی تمرین نجاتم دادی.
احساس کردم که گوشهاش و گونههاش قرمز شدن.
:اوه...خواهش میکنم.
ایزاوا سنسه وارد کلاس شد و همه ساکت شدن.ایزاوا سنسه مشغول درس دادن و گفتن نکاتی بود که بهدرد قهرمان شدن میخوردن.ولی من نمیتونستم تمرکز کنم؛چون همهاش به باکوگو فکر میکردم.به موهاش،چشماش،بدنش و اخلاقش.صبر کن!اخلاقش؟!آره،آره اخلاقش.راستش اخلاقش که به تظرم هیچ مشکلی نداره.شاید پیش بعضیها آروم باشه و پیش بعضیها عصبانی.بستگی داره!شبیه جوجه تیغیه بامزهای بود که از دست بعضیها عصبانی بود.چرا به نظر من این پسر اینقدر گوگولیه؟همینطور که به باکوگو فکر میکردم ساعت گذشت و زنگ خورد.فقط همون زنگ بود که به باکوگو فکر میکردم.بقیه زنگها سپری شد و وقت رفتن به خونه رسید!
...
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
۸.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.