آوای دروغین
part67
بلافاصله بعد از گفتن حرفش در اتاق زده شد و مامان درو باز کرد
آوینا به سمت در برگشت و از کنار نگاه متعجب و سوالی مامان گذشت
^^اوینا ویو^^(پس از سال ها😂😂)
از اتاق زدم بیرون و خواستم از بیمارستان بزنم بیرون ولی جیمینو دیدم و با سوالش متوقف شدم:مونا به هوش اومد؟
سرمو به نشونهی تایید حرفش تکون دادم و تازه متوجه شدم مشتم به قدری سفت بود که ناخونام تو گوشتم فرو رفته بودن و درد طاقت فرسایی و توی رگام پمپاژ میکردن
نگاهش وادارم کرد علاوه بر سر تکون دادنم دهن باز کنم و بگم:آره...بهوش اومد
جیمین تکیشو از دیوار گرفت و به سمتم قدم برداشت:حالش خوبه؟
دوباره سرم و تکون دادم ولی اینبار حتی نگاه نافذش هم باعث نشد تا لبام و تکون بدم
از وقتی اون اتفاق در رابطه با جونگکوک افتاده بود رابطهم با پسراهم شکر آب شده بود و این برای جیمین هم صدق میکرد
صداش باعث شد نگاهم و از یقش بگیرم و به چشمای درخشانش بدم
جیمین:ببین اوینا من واقعا متاسفم بابت اون اتفاق...جونگکوک واقعا اشتباه کرده و هیچی منکر این نمیشه...ولی بدون هروقت که خواستی من و پسرا پیشتیم...ما رو مثل برادرت بدون
با این حرفش لبخندی از ته دلم زدم...رسما یادم رفته بود تا چند دقیقه پیش داشتم از حرص میترکیدم
اینبار من به سمتش قدم برداشتم و تو بغلم کشیدمش...البته اون قدش از من بلندتر بود و من برای اینکه از گردنش آویزون شم عین میمون درختی بهش چسبیدم و با استفاده از بلند کردن پاشنهی پام یکم قدم و بلندتر کردم و صد البته که جیمین به خاطر من کاملا خم شده بود و دستاش کنارش آویزون شده بودن
بعد از چند ثانیه جیمین به خودش اومد و اونم دستاشو به پشتم رسوند و بغلم کرد
بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم...لبخند گرمی بهش زدم
+واقعا ممنونم
اونم متقابلا لبخندی بهم زد و من به این پی بردم که این پسر چقدر وقتی لبخند میزنه دوست داشتنی میشه
عقب گرد کردم و خواستم برگردم ولی با یادآوری چیزی دهن باز کردم و گفتم:تهیونگ چطوره؟
جیمین:وضعیتش فرقی نکرده و این مارو واقعا نگران میکنه...دکتر میگفت باید بهتر میشد تا الان
سرمو تکون دادم و برگشتم و ازش فاصله گرفتم و همزمان با در آوردن گوشیم از جیبم از بیمارستان بیرون زدم
بلافاصله بعد از گفتن حرفش در اتاق زده شد و مامان درو باز کرد
آوینا به سمت در برگشت و از کنار نگاه متعجب و سوالی مامان گذشت
^^اوینا ویو^^(پس از سال ها😂😂)
از اتاق زدم بیرون و خواستم از بیمارستان بزنم بیرون ولی جیمینو دیدم و با سوالش متوقف شدم:مونا به هوش اومد؟
سرمو به نشونهی تایید حرفش تکون دادم و تازه متوجه شدم مشتم به قدری سفت بود که ناخونام تو گوشتم فرو رفته بودن و درد طاقت فرسایی و توی رگام پمپاژ میکردن
نگاهش وادارم کرد علاوه بر سر تکون دادنم دهن باز کنم و بگم:آره...بهوش اومد
جیمین تکیشو از دیوار گرفت و به سمتم قدم برداشت:حالش خوبه؟
دوباره سرم و تکون دادم ولی اینبار حتی نگاه نافذش هم باعث نشد تا لبام و تکون بدم
از وقتی اون اتفاق در رابطه با جونگکوک افتاده بود رابطهم با پسراهم شکر آب شده بود و این برای جیمین هم صدق میکرد
صداش باعث شد نگاهم و از یقش بگیرم و به چشمای درخشانش بدم
جیمین:ببین اوینا من واقعا متاسفم بابت اون اتفاق...جونگکوک واقعا اشتباه کرده و هیچی منکر این نمیشه...ولی بدون هروقت که خواستی من و پسرا پیشتیم...ما رو مثل برادرت بدون
با این حرفش لبخندی از ته دلم زدم...رسما یادم رفته بود تا چند دقیقه پیش داشتم از حرص میترکیدم
اینبار من به سمتش قدم برداشتم و تو بغلم کشیدمش...البته اون قدش از من بلندتر بود و من برای اینکه از گردنش آویزون شم عین میمون درختی بهش چسبیدم و با استفاده از بلند کردن پاشنهی پام یکم قدم و بلندتر کردم و صد البته که جیمین به خاطر من کاملا خم شده بود و دستاش کنارش آویزون شده بودن
بعد از چند ثانیه جیمین به خودش اومد و اونم دستاشو به پشتم رسوند و بغلم کرد
بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم...لبخند گرمی بهش زدم
+واقعا ممنونم
اونم متقابلا لبخندی بهم زد و من به این پی بردم که این پسر چقدر وقتی لبخند میزنه دوست داشتنی میشه
عقب گرد کردم و خواستم برگردم ولی با یادآوری چیزی دهن باز کردم و گفتم:تهیونگ چطوره؟
جیمین:وضعیتش فرقی نکرده و این مارو واقعا نگران میکنه...دکتر میگفت باید بهتر میشد تا الان
سرمو تکون دادم و برگشتم و ازش فاصله گرفتم و همزمان با در آوردن گوشیم از جیبم از بیمارستان بیرون زدم
۲.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.