با ی لحاف که دور خودم پیچیده بودم به گوشه ی کاناپه تکیه ز
با ی لحاف که دور خودم پیچیده بودم به گوشه ی کاناپه تکیه زده بودم
هر از گاهی بعد از ورق زدن چند صفحه ی تیکه از محتوای ماگ توی دستم میخوردم
یکم که گذشت متوجه شدم عقربه ی ساعت وایساده ، کتابی که ورق میزدم دیگه صفحه هاش جا به جا نمیشه ،
صدای بچه هایی که بیرون برف بازی میکنن نمیاد ،
حتی دیگه صدای قیژی که مال ساییده شدن لاستیک ماشین بود هم به گوش نمیرسه ،
همه چیز متوقف شده جز افکار من..
شاید هم افکار منه که چیزای اطرافمو بی حرکت میکنه؛
عقربه ها تکون نمیخوردن اما خوب میدونستم ساعت هاست دارم فکر میکنم
ورقه های کتاب دیگه عقب و جلو نمیشدن اما من خوب میدونم از همون صفحه ی اول ذهنم روی کتاب تمرکز نداشت
چند ساعت بود به این وضعیت دچار شده بودم؟
نه..مگه چند روزه اینجورم؟
مگه چقدر گذشته؟
چقدر گذشته که باید لا به لای عقربه های ساعت و کلمه و حروف کتابم دنبالت بگردم؟
خسته کنندست که میگردمو نیستی درست وقتی که باید باشی تا تن مرده ی منو از این سرمای ابدی زمستون نجات بدی .
- سردرگم در افکار
هر از گاهی بعد از ورق زدن چند صفحه ی تیکه از محتوای ماگ توی دستم میخوردم
یکم که گذشت متوجه شدم عقربه ی ساعت وایساده ، کتابی که ورق میزدم دیگه صفحه هاش جا به جا نمیشه ،
صدای بچه هایی که بیرون برف بازی میکنن نمیاد ،
حتی دیگه صدای قیژی که مال ساییده شدن لاستیک ماشین بود هم به گوش نمیرسه ،
همه چیز متوقف شده جز افکار من..
شاید هم افکار منه که چیزای اطرافمو بی حرکت میکنه؛
عقربه ها تکون نمیخوردن اما خوب میدونستم ساعت هاست دارم فکر میکنم
ورقه های کتاب دیگه عقب و جلو نمیشدن اما من خوب میدونم از همون صفحه ی اول ذهنم روی کتاب تمرکز نداشت
چند ساعت بود به این وضعیت دچار شده بودم؟
نه..مگه چند روزه اینجورم؟
مگه چقدر گذشته؟
چقدر گذشته که باید لا به لای عقربه های ساعت و کلمه و حروف کتابم دنبالت بگردم؟
خسته کنندست که میگردمو نیستی درست وقتی که باید باشی تا تن مرده ی منو از این سرمای ابدی زمستون نجات بدی .
- سردرگم در افکار
۵۰۴
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.