-پارت۳-
ادامه:
چشماشو بست نفس عمیقی کشید و یکم به ریه هاش اکسیژن بیشتری رسوند
ا.ت:"هرچی دلم نمیخاد اول کاری درگیرشی پس ببخیالشو"
جونگکوک:"آخه..."
ا.ت:"نداره. من درسش میکنم"
رو بهش برگشتم دستامو مشت کردم و صدامو بردم بالا
ا.ت:"هوی آقا ، لطفا ازینجا برو تا بیشتر کتک نخوردی"
قبل ازینکه چیزی بگه ازونجا دور شدیم ولی میتونستم صداشو بشنوم که زیرلب بهمون حرف میگفت
.
.
.
روی شنا نشستیم، هوا سرد بود و نشستن رویه شنا حس خوبی داشت ولی یکم هوا سرشد
تویه بادهای سرد چیز داغی زانوم و لمس کرد
جونگکوک:"سردته...بنظرم داری یخمک میشی"
گونه هات گل انداخت
ا.ت:"ن..نه عا...دت دارم از ... سرما خوشم میاد"
اهومی زیرلب گفت خاستی یکم جمع تر بشینی ولی اون پاهاتو سمت خودش کشید
ا.ت:"چی..کارمیکنی"
جونگکوک:"چی .."
از کمرت گرفت و رویه شنا سمت خودش کشیدت
دهنت وامونده بود بدنت شل شده بود و بزور نفس میکشیدی
ضربان قلبتو تو دهنت حس میکردی .
ا.ت:"چ..چرا یهو .."
رویه پاهاش نشوندت از خجالت شنای ساحل و چنگ میزدی
دور و اطرافتو نگاهی کردی و خالی از سکنه(ساکن) دیدی
پشمات ریخته بود.
جونگکوک:"هیچکی اینجا نیست"
دلت خالی شد
میترسیدی به چشماش نگاه کنی
لب پایینتو گاز گرفتی و فشار دستاتو کم کردی خودت و شل رویه پاش ول کردی
مقابل صورتش درومدی
و مجبور شدی به چشماش نگاه کنی
یکم بعد از نگاه کردن بهش لباشو با زبون تر کرد
جونگکوک:"خب .. میگفتی .. چرا یهو ساکت شدی ...راحت نیستی؟"
نفست و حبس کردی تا به صورتش نخوره آروم تمام اجزای صورتشو بررسی میکردی و به لباش رسیدی
جونگکوک:"چیه هوم میخوای خودت شروع کنی؟"
بیشتر خجالت کشیدی ولی اصلا دلت نمیخواست نشون بدی نفست گرفته بود و بیشتر لبتو فشار میدادی تمام بدنت منقبظ شده بود
جونگکوک:"چه حسی داری که رویه پاهام نشستی؟"
"تو قرار اول خیلی پرو شدم؟"
"نگاهت هیچی و بهم نمیفهمونه فقط میتونم از قرمز شدن صورتت یه چیزایی بفهمم"
بعد از نگرفتن جواب از طرف تو بازوهات و گرفت و نزدیکتر کشیدت
جونگکوک:"چرا پیش دستی نمیکنی و خودت اول شروع نمیکنی به هرحال میخوایم که انجامش بدیم پس میزارمش به عهده تو ... "
حتی یبارم اینکارو نکرده بودی
به نوبت اول به چشماش و بعد به لباش نگاه میکردی
برای بوسیدنش وسوسه شده بودی ولی ...
خجالت لعنتیت نمیزاشت از جات تکون بخوری
دستاتو بالا اوردی و صورتش و گرفتی
چشماتو بستی و خودتو به خدا سپردی
صورتتو جلو بردی و لباتو رو لباش گذاشتی ...
این داستان ادامه دارد ..
چالش ناشناس بزارم پر میکنین
قول بدینن پر کننییید
چشماشو بست نفس عمیقی کشید و یکم به ریه هاش اکسیژن بیشتری رسوند
ا.ت:"هرچی دلم نمیخاد اول کاری درگیرشی پس ببخیالشو"
جونگکوک:"آخه..."
ا.ت:"نداره. من درسش میکنم"
رو بهش برگشتم دستامو مشت کردم و صدامو بردم بالا
ا.ت:"هوی آقا ، لطفا ازینجا برو تا بیشتر کتک نخوردی"
قبل ازینکه چیزی بگه ازونجا دور شدیم ولی میتونستم صداشو بشنوم که زیرلب بهمون حرف میگفت
.
.
.
روی شنا نشستیم، هوا سرد بود و نشستن رویه شنا حس خوبی داشت ولی یکم هوا سرشد
تویه بادهای سرد چیز داغی زانوم و لمس کرد
جونگکوک:"سردته...بنظرم داری یخمک میشی"
گونه هات گل انداخت
ا.ت:"ن..نه عا...دت دارم از ... سرما خوشم میاد"
اهومی زیرلب گفت خاستی یکم جمع تر بشینی ولی اون پاهاتو سمت خودش کشید
ا.ت:"چی..کارمیکنی"
جونگکوک:"چی .."
از کمرت گرفت و رویه شنا سمت خودش کشیدت
دهنت وامونده بود بدنت شل شده بود و بزور نفس میکشیدی
ضربان قلبتو تو دهنت حس میکردی .
ا.ت:"چ..چرا یهو .."
رویه پاهاش نشوندت از خجالت شنای ساحل و چنگ میزدی
دور و اطرافتو نگاهی کردی و خالی از سکنه(ساکن) دیدی
پشمات ریخته بود.
جونگکوک:"هیچکی اینجا نیست"
دلت خالی شد
میترسیدی به چشماش نگاه کنی
لب پایینتو گاز گرفتی و فشار دستاتو کم کردی خودت و شل رویه پاش ول کردی
مقابل صورتش درومدی
و مجبور شدی به چشماش نگاه کنی
یکم بعد از نگاه کردن بهش لباشو با زبون تر کرد
جونگکوک:"خب .. میگفتی .. چرا یهو ساکت شدی ...راحت نیستی؟"
نفست و حبس کردی تا به صورتش نخوره آروم تمام اجزای صورتشو بررسی میکردی و به لباش رسیدی
جونگکوک:"چیه هوم میخوای خودت شروع کنی؟"
بیشتر خجالت کشیدی ولی اصلا دلت نمیخواست نشون بدی نفست گرفته بود و بیشتر لبتو فشار میدادی تمام بدنت منقبظ شده بود
جونگکوک:"چه حسی داری که رویه پاهام نشستی؟"
"تو قرار اول خیلی پرو شدم؟"
"نگاهت هیچی و بهم نمیفهمونه فقط میتونم از قرمز شدن صورتت یه چیزایی بفهمم"
بعد از نگرفتن جواب از طرف تو بازوهات و گرفت و نزدیکتر کشیدت
جونگکوک:"چرا پیش دستی نمیکنی و خودت اول شروع نمیکنی به هرحال میخوایم که انجامش بدیم پس میزارمش به عهده تو ... "
حتی یبارم اینکارو نکرده بودی
به نوبت اول به چشماش و بعد به لباش نگاه میکردی
برای بوسیدنش وسوسه شده بودی ولی ...
خجالت لعنتیت نمیزاشت از جات تکون بخوری
دستاتو بالا اوردی و صورتش و گرفتی
چشماتو بستی و خودتو به خدا سپردی
صورتتو جلو بردی و لباتو رو لباش گذاشتی ...
این داستان ادامه دارد ..
چالش ناشناس بزارم پر میکنین
قول بدینن پر کننییید
۴۲.۵k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.