*پارت نوزدهم*
+همش تقصیر توعه
_تقصیر منه؟پس عمم بود میگفت پایه ای بریم سالتو
+من نمیدونم...تو مقصری
_خیله خب من مقصرم...اروم باش و روم بالا نیار
+دیگه نمیتونم
_نهههههههه
دیگه واقعا میخواستم بالا بیارم که وایساد...
سریع دویدم یه گوشه و هر چی خورده بودم بالا آوردم...
چند دقیقه بعد یونگی دستشو گذاشت رو شونم
_حالت خوبه عزیزم؟
+اخه این سواله میپرسی؟همین الان از این شهربازی فا**کی میریم و بستنی میخوریم
خندید و بطری آب معدنیو بهم داد
_هر جا خواستی میریم
*
با لبخند نگاش میکنم
+امشب خیلی خوشگذشت یونگی البته اگه اون قسمت سالتو و بالا آوردنمو فاکتور بگیریم
_هوم،خیلی خوشگذشت
چند ثانیه بیحرف به هم خیره میشیم ولی نگاهمو ازش میگیرم
+من دیگه میرم...خدافظ
خواستم درو باز کنم و پیاده بشم که دستمو گرفت
_هی وایسا
برمیگردم سمتش و سوالی نگاش میکنم
خم میشه رو صورتم و آروم ل**بامو میبوسه
_دوست دارم
بیحرف پیاده میشم و به سمت خونه میرم...
ویو یونگی؛روز بعد:
_ا.ت +یونگی
همزمان همو صدا میزنیم و جدی به هم خیره میشیم
_میخوام یه چیزی بهت بگم ا.ت
+میشنوم
_خب من...من
لعنتی،میترسم خیلی زیاد...
لبامو روهم فشار میدم
_هیچی،ولش کن...چی میخواستی بگی؟
+چرا هیچوقت درمورد بابام و اونشبی که میخواستن منو باخودشون ببرن چیزی نپرسیدی؟چرا نپرسیدی مگه بابات کیه که آدم دنبالت فرستاده
_خب...میخواستم هر وقت که راحت بودی برام بگی
+هوم...که اینطور
اروم لیوانشو میزاره رو میز
+نقابتو بردار،بزار صورتت یکم نفس بکشه
شوکه نگاش میکنم
_چ،چی؟
+تا کی میخوای نقاب بزنی و نقش بازی کنی مین یونگی؟اسمت همینه دیگه نه؟نکنه اینم دروغه
_ا.ت...
بلند شد و شروع به دست زدن کرد
+تبریک میگم مین یونگی...بازیگریت تحسین برانگیزه...لعنتی،باید بهت بخاطر بازیگریت اسکار بدن
سریع از جام بلند میشم و به سختی حرف میزدم
_برات توضیح میدم
+توضیح میدی؟چیو؟اینکه وقتی بخاطر تو از خونه فرار کردم بهم نزدیک میشی و فریبم میدی؟اینکه تو باعث و بانی کل بدبختیامی؟
_من متاسفم ا.ت میخواستم همه چیو بهت بگم
سرشو تکون داد
+ولی نگفتی...منتظر بودم خودت به همه چی اعتراف کنی ولی نکردی...دیگه دنبالم نیا و بزار زندگیمو بکنم
اینو میگه و کیفشو برمیداره
+خدافظ...برای همیشه
خواست بره که بازوشو گرفتم
_نمیتونی همینطوری بری،باید به حرفام گوش بدی
+لعنتی بهم دست نزننننننن
سریع دستمو عقب کشیدم
_خیله خب...فقط حرفامو گوش کن خب؟
+نمیخوام حرفاتو گوش کنم...دست از سرم بردار و بزار راحت زندگیمو بکنم اینو به اون یون چول حرو**مزاده هم بگو
_ا.تتتت
+لعنتی،شنیدن اسمم از زبون تو باعث میشه حالم از اسم خودمم بهم بخوره
_تمام مدت میدونستی؟ماجرای اونشب دروغ بود؟
_تقصیر منه؟پس عمم بود میگفت پایه ای بریم سالتو
+من نمیدونم...تو مقصری
_خیله خب من مقصرم...اروم باش و روم بالا نیار
+دیگه نمیتونم
_نهههههههه
دیگه واقعا میخواستم بالا بیارم که وایساد...
سریع دویدم یه گوشه و هر چی خورده بودم بالا آوردم...
چند دقیقه بعد یونگی دستشو گذاشت رو شونم
_حالت خوبه عزیزم؟
+اخه این سواله میپرسی؟همین الان از این شهربازی فا**کی میریم و بستنی میخوریم
خندید و بطری آب معدنیو بهم داد
_هر جا خواستی میریم
*
با لبخند نگاش میکنم
+امشب خیلی خوشگذشت یونگی البته اگه اون قسمت سالتو و بالا آوردنمو فاکتور بگیریم
_هوم،خیلی خوشگذشت
چند ثانیه بیحرف به هم خیره میشیم ولی نگاهمو ازش میگیرم
+من دیگه میرم...خدافظ
خواستم درو باز کنم و پیاده بشم که دستمو گرفت
_هی وایسا
برمیگردم سمتش و سوالی نگاش میکنم
خم میشه رو صورتم و آروم ل**بامو میبوسه
_دوست دارم
بیحرف پیاده میشم و به سمت خونه میرم...
ویو یونگی؛روز بعد:
_ا.ت +یونگی
همزمان همو صدا میزنیم و جدی به هم خیره میشیم
_میخوام یه چیزی بهت بگم ا.ت
+میشنوم
_خب من...من
لعنتی،میترسم خیلی زیاد...
لبامو روهم فشار میدم
_هیچی،ولش کن...چی میخواستی بگی؟
+چرا هیچوقت درمورد بابام و اونشبی که میخواستن منو باخودشون ببرن چیزی نپرسیدی؟چرا نپرسیدی مگه بابات کیه که آدم دنبالت فرستاده
_خب...میخواستم هر وقت که راحت بودی برام بگی
+هوم...که اینطور
اروم لیوانشو میزاره رو میز
+نقابتو بردار،بزار صورتت یکم نفس بکشه
شوکه نگاش میکنم
_چ،چی؟
+تا کی میخوای نقاب بزنی و نقش بازی کنی مین یونگی؟اسمت همینه دیگه نه؟نکنه اینم دروغه
_ا.ت...
بلند شد و شروع به دست زدن کرد
+تبریک میگم مین یونگی...بازیگریت تحسین برانگیزه...لعنتی،باید بهت بخاطر بازیگریت اسکار بدن
سریع از جام بلند میشم و به سختی حرف میزدم
_برات توضیح میدم
+توضیح میدی؟چیو؟اینکه وقتی بخاطر تو از خونه فرار کردم بهم نزدیک میشی و فریبم میدی؟اینکه تو باعث و بانی کل بدبختیامی؟
_من متاسفم ا.ت میخواستم همه چیو بهت بگم
سرشو تکون داد
+ولی نگفتی...منتظر بودم خودت به همه چی اعتراف کنی ولی نکردی...دیگه دنبالم نیا و بزار زندگیمو بکنم
اینو میگه و کیفشو برمیداره
+خدافظ...برای همیشه
خواست بره که بازوشو گرفتم
_نمیتونی همینطوری بری،باید به حرفام گوش بدی
+لعنتی بهم دست نزننننننن
سریع دستمو عقب کشیدم
_خیله خب...فقط حرفامو گوش کن خب؟
+نمیخوام حرفاتو گوش کنم...دست از سرم بردار و بزار راحت زندگیمو بکنم اینو به اون یون چول حرو**مزاده هم بگو
_ا.تتتت
+لعنتی،شنیدن اسمم از زبون تو باعث میشه حالم از اسم خودمم بهم بخوره
_تمام مدت میدونستی؟ماجرای اونشب دروغ بود؟
۱۵.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.