ندیمه عمارت ارباب p:²⁵
با تمام توانم گلدون و پرت کردم سمتش ... پسر که توی تاریکی کاملا سیاه به نظر می رسید سر خم کرد و گلدون روی زمین افتاد و خورد شد ولی من تسلیم نشدم و اینبار با یه پرش خودمو انداختم سرش که تعادلشو از دست داد و محکم خورد زمین و منم از فرصت استفاده کردم و تا تونستم با مشت زدمش ...همنطور با نفس نفس گفتم :میخواستی دزدی....کنی اره.... یجور بزنمت .. همینجا بمیری....دزد کثیف...
با شنیدن صدای نالش که از درد بود نیش خنده صدا داری زدم و گفتم:هه...فکر کردی چون دخترم نمی تونم دزدی مثل تو رو ناکار کنم...الان زنگ میزنم پلیس ...صبر کن ...
خواستم از روش بلند بشم که با دستش بازومو محکم گرفت...
هایون:ولمم...کننن...میگم دستمو ول کنم ...عمرا بتونیی فرار کنیی...دستمووو ول کنننن..
با ارنج یکی زدم تو قفسه سینه اش که اخ بلندی گفت و دست من ازاد شد ..سریع از روش بلند شدم و خودمو کشیدم عقب...گوشیمو از کیفم در اوردم و با دستایی که تمرکزی روی کاراشون نداشتم سعی داشتم با پلیس تماس بگیرم....
:ه..هیچ..وقت...نباید استخدامت میکردم..
هایون:اره خب نبایدم ای...
با شنیدن صدایی که شک داشتم خودش باشه..چشمام تا حد امکان باز شد و دستام از حرکت وایستاد...
با صدایی گرفته از درد گفت: حداقل..اخخ...به عنوان یه کارمند ن..
مات زده برگشتم سمتش که با تمام تلاش و صورتی که از درد توی هم جمع شده بود...نور کمی که افتاده بود روی صورتش سعی داشت از جاش بلند بشه...با هزار زحمت و فشار زیاد تونست سر پا بشه و با گرفتن قفسه سینش ..جلوم وایستاد...منی که هنوز باور نداشتم خودش باشه سریع نور گوشیم و روشن کردم و روی صورتش انداختم که از شدت نور چشماش و جمع کرد...
هامین:بگیر اونور بابا کور شدم...اهه
دستپاچه لب زدم:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
همنطور که با دست قفسه سینشو ماساژ میداد چشماش از درد جمع بود با دست گوشیمو گرفت پایین و گفت:این شرکت بابامه ...منم مدیرداخلیش ...تو اینجا چیکار میکنی؟؟
هول زده نور گوشی خاموش کردم و گفت:خ..خب..یکم کار داشتم ..موندم..خوبی؟
هامین:به لطف شما ..کمرم نصف شد...قفسه سینمم میسوزه!..
تو اون تاریکی دستمو گذاشتم روی کمرشو ماساژ دادم ...
هایون:من...واقعا معذرت میخوام فکر کردم دزدی چیزی باشه اخه این وقت شب ...تو توی شرکت چیکار میکنی؟...
هامین:اومدم یه چیزی بردارم...نمیدونستم قرار قافلگیر بشم...
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:خب من از کجا میدونستم...بعدشم چرا مثل ادم چراغ روشن نمیکنی ...مثل دزدا میای توقع داری بفهمم پسر رئیس سر شب یادش افتاده بیاد شرکت تا به قول خودش چیزی برداره...نیم ساعت داری توی شرکت میگیردی هنوز چیزی که میخوای و پیدا نکردی؟...
توی اون تاریکی که چشمم بهش عادت کرده بود اخمشو تشخیص دادم..
هامین:نکنه من مقصرم؟... من ده دقه نیست اومدم این شرکتم مثل کف دست بلندم نیاز به روشن کردن چراغ نبود وقتی میدونستم دنبال چیم
گیج شده پریدم وسط حرفش :یه لحظه...داری شوخی میکنی دیگه؟...من از نیم ساعت پیش سایتو دیدم از جلوی در رد شد...
بدون اینکه حتی به حرفم فکر کنه خم شد و کتابی و از زمین برداشت و جلوی صورتم تکون داد..
هامین:خواب دیدی خیره...من برای برداشتن این از اتاقم نیاز نبود از اینجا رد بشم وقتی اتاقم طبقه بالاست
هایون:بعد میشه توضیح بدی الان اینجا چیکار میکنی
هامین:باور کن اگه میدونستم نقشه برای قتلم چیدی از اینجا رد نمیشدم هیچ...دوسه روز کلا شرکت افتابی نمیشدم!..شایدم برای همیشه استفا میدادم
چشم غره ای بهش رفتم و زیر لب چند تا فحش اب دار بهش دادم که سوالی برگشت سمتم منم سوالی نگاش کردم که سرشو به عنوان تاسف تکون داد..
با شنیدن صدای نالش که از درد بود نیش خنده صدا داری زدم و گفتم:هه...فکر کردی چون دخترم نمی تونم دزدی مثل تو رو ناکار کنم...الان زنگ میزنم پلیس ...صبر کن ...
خواستم از روش بلند بشم که با دستش بازومو محکم گرفت...
هایون:ولمم...کننن...میگم دستمو ول کنم ...عمرا بتونیی فرار کنیی...دستمووو ول کنننن..
با ارنج یکی زدم تو قفسه سینه اش که اخ بلندی گفت و دست من ازاد شد ..سریع از روش بلند شدم و خودمو کشیدم عقب...گوشیمو از کیفم در اوردم و با دستایی که تمرکزی روی کاراشون نداشتم سعی داشتم با پلیس تماس بگیرم....
:ه..هیچ..وقت...نباید استخدامت میکردم..
هایون:اره خب نبایدم ای...
با شنیدن صدایی که شک داشتم خودش باشه..چشمام تا حد امکان باز شد و دستام از حرکت وایستاد...
با صدایی گرفته از درد گفت: حداقل..اخخ...به عنوان یه کارمند ن..
مات زده برگشتم سمتش که با تمام تلاش و صورتی که از درد توی هم جمع شده بود...نور کمی که افتاده بود روی صورتش سعی داشت از جاش بلند بشه...با هزار زحمت و فشار زیاد تونست سر پا بشه و با گرفتن قفسه سینش ..جلوم وایستاد...منی که هنوز باور نداشتم خودش باشه سریع نور گوشیم و روشن کردم و روی صورتش انداختم که از شدت نور چشماش و جمع کرد...
هامین:بگیر اونور بابا کور شدم...اهه
دستپاچه لب زدم:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
همنطور که با دست قفسه سینشو ماساژ میداد چشماش از درد جمع بود با دست گوشیمو گرفت پایین و گفت:این شرکت بابامه ...منم مدیرداخلیش ...تو اینجا چیکار میکنی؟؟
هول زده نور گوشی خاموش کردم و گفت:خ..خب..یکم کار داشتم ..موندم..خوبی؟
هامین:به لطف شما ..کمرم نصف شد...قفسه سینمم میسوزه!..
تو اون تاریکی دستمو گذاشتم روی کمرشو ماساژ دادم ...
هایون:من...واقعا معذرت میخوام فکر کردم دزدی چیزی باشه اخه این وقت شب ...تو توی شرکت چیکار میکنی؟...
هامین:اومدم یه چیزی بردارم...نمیدونستم قرار قافلگیر بشم...
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:خب من از کجا میدونستم...بعدشم چرا مثل ادم چراغ روشن نمیکنی ...مثل دزدا میای توقع داری بفهمم پسر رئیس سر شب یادش افتاده بیاد شرکت تا به قول خودش چیزی برداره...نیم ساعت داری توی شرکت میگیردی هنوز چیزی که میخوای و پیدا نکردی؟...
توی اون تاریکی که چشمم بهش عادت کرده بود اخمشو تشخیص دادم..
هامین:نکنه من مقصرم؟... من ده دقه نیست اومدم این شرکتم مثل کف دست بلندم نیاز به روشن کردن چراغ نبود وقتی میدونستم دنبال چیم
گیج شده پریدم وسط حرفش :یه لحظه...داری شوخی میکنی دیگه؟...من از نیم ساعت پیش سایتو دیدم از جلوی در رد شد...
بدون اینکه حتی به حرفم فکر کنه خم شد و کتابی و از زمین برداشت و جلوی صورتم تکون داد..
هامین:خواب دیدی خیره...من برای برداشتن این از اتاقم نیاز نبود از اینجا رد بشم وقتی اتاقم طبقه بالاست
هایون:بعد میشه توضیح بدی الان اینجا چیکار میکنی
هامین:باور کن اگه میدونستم نقشه برای قتلم چیدی از اینجا رد نمیشدم هیچ...دوسه روز کلا شرکت افتابی نمیشدم!..شایدم برای همیشه استفا میدادم
چشم غره ای بهش رفتم و زیر لب چند تا فحش اب دار بهش دادم که سوالی برگشت سمتم منم سوالی نگاش کردم که سرشو به عنوان تاسف تکون داد..
۱۴۱.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.