卩卂尺ㄒ21
رفتم توی اتاق بابا
دیدم نیست صداش زدم دیدم صداش از ااتاق کار اومد
رفتم اونجا دیدم پشت میز کار نشسته
هنوز خجالت میکشیدم توی چشاش نگاه کنم
گفتم:بابا میخوام برم بیرون.....میشه ماشینت رو بدی؟
بابا از پشت میز بلند شد و اومد سمتم و گفت:چرا توی چشام نگاه نمیکنی؟
گفتم:خجالت میکشم
گفت:خجالت؟...اونم از من؟....برای چی؟
گفتم:بخاطر اون اتف..
پرید وسط حرفم و گفت:بخاطر اون؟....شما دوتا که کاری نکردی ...امممم...منظورم اینه که به من ربطی نداره (فهمید سوتی داد)
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:تو از کجا میدونی؟
گفت:خب ..چیزه...مهم نیست سویچ ماشین روی سکوعه برو برش دار(لبخند ضایع)
گفتم:بابا حیف که دورم شده وگرنه به حسابت میرسیدم
رفتم بیرون از اتاق و رفتم سویچ ماشن رو از روی سکو برداشتم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
رفتم سمت ادرسی که ویلیام فرستاده بود
همش توی راه چراغ قرمز بود و منم هی مجبور بودم ترمز کنم
توی یکی از این ترمز ها یهو داشبور باز شد و یه چیزی ازش افتاد
برش داشتم و نگاش کردم دیدم روش نوشته(قرص تحریک کننده مردان)
از تعجب چشام داشت از حدقه میزد بیرون
پس بابا هم ازین شیطونی ها میکنه اره؟ای بابا ای بابا
خندیدم و گذاشتمش دوباره توی داشبورد
(از دید جیمین)
(فلش بک به 1 هفته پیش)
رفته بودم دنبال جیمز و پایین خونش منتظرش بودم
بعد از 10 دقیقه بالاخره اومد
نشست و احوال پرسی کردیمو اینا
وقتی راه افتادیم به سمت کوه که بریم کوهنوردی توی راه از توی جیبش یه جعبه دراورد و گفت:ببین برات چی اوردم فک کنم بعد از این همه سال بهش احتیاج داشته باشی
جعبه رو داد بهم دیدم که قرص تحریک کنندس خندیدم و بهش پس دادم و گفتم:ای بابا از ما گذشت دیگه من بعد از ا/ت هیچ زنی به چشمم نمیاد
جیمز با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:یعنی بعد از ا/ت با هیچ کس نخوابیدی؟
گفتم:خب نه
گفت:کمتر مردی مثل تو پیدا میشه ....ولی حالا به هر حال من اینو میزارم توی داشبوردت شاید بهش نیاز پیدا کردی
گفتم:نیاز پیدا نمیکنم ....بزار برای خودت که میخوای با الکس بخوابی شاید نیازت شد(جیمز گِیه)
گفت:من ازینا زیاد دارم..این یکی برای توی
گفتم:باشه بابا بزار الان اگه بگم نه تا صبح با من بحث میکنی
گفت:افرین و گذاشت توی داشبورد
(پایان فلش بک)
(از دید کیمورا)
از ماشین پیاده شدم و و رفتم در خونه ای که پلاک 17 بود رو زدم یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم 30 دقیقه دیر کردم
در خونه باز شد و بعد از چند لحظه ویلیام جلون ظاهر شد
بغلش کردم و روبوسی کردیم .
بردتم تو و دیدم که هیچ کس نیومده گفتم:پس بقیه کجان؟
گفت:والا نمیدونم....تو مثل اینکه اولین مهمونی (لبخند)...احتمالا تا چند دقیقه دیگه بقیه هم میان...تو هرجایی که دوست داری بشین منم الان میام
گفتم :باشه
کتم رو در اوردم و گرفتم دستم و رفتم روی یه کاناپه نشستم
بعد از چند دقیقه ویلیام با یه لیوان اب میوه اومد و ابمیوه رو روی میز گذاشت وخودشم اومد کنارم نشست
گفتم:ممنون
گفت:خواهش میکنم...اب البالوعه اگه دوست نداری عوضس کنم
گفتم:نه اتفاقا دوست دارم ..مرسی
ابمیره رو برداشتم و تا نصفه خوردمش
بعد گفتم:خب چه خبر؟...کارا خوب پیش میره؟
گفت:اره..فقط دکتر گوارش خیلی وقت میخواد ...خیلی خسته میشم
گفتم:اره اصلا پزشک شدن خیلی انرژی میخواد من اولین عملم توی بیمارستان نصف روزم رو گرفت حالا ببنین بقیشون چه جوریه
گفت:تو که از قبل میدونستی جرا پزشک شدی؟
گفتم:خب ...وقتی مامانم سر مستی تصادف کرد مرگ مغزی شد و دکترش اینقدر افتضاح بود که هیچکارنتونست بکنه با اینکه دکترای دیکه میگفتن اگه سر موقع میوردینش پیش ما میشد درمانش کرد اما متاسفانه دور شده ...منم برای همین دقیا جراح مغز و اعصاب شدم تا بتونم بیماران رو درمان کنم و از مرگ نجاتشون بدم .
دیدم نیست صداش زدم دیدم صداش از ااتاق کار اومد
رفتم اونجا دیدم پشت میز کار نشسته
هنوز خجالت میکشیدم توی چشاش نگاه کنم
گفتم:بابا میخوام برم بیرون.....میشه ماشینت رو بدی؟
بابا از پشت میز بلند شد و اومد سمتم و گفت:چرا توی چشام نگاه نمیکنی؟
گفتم:خجالت میکشم
گفت:خجالت؟...اونم از من؟....برای چی؟
گفتم:بخاطر اون اتف..
پرید وسط حرفم و گفت:بخاطر اون؟....شما دوتا که کاری نکردی ...امممم...منظورم اینه که به من ربطی نداره (فهمید سوتی داد)
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:تو از کجا میدونی؟
گفت:خب ..چیزه...مهم نیست سویچ ماشین روی سکوعه برو برش دار(لبخند ضایع)
گفتم:بابا حیف که دورم شده وگرنه به حسابت میرسیدم
رفتم بیرون از اتاق و رفتم سویچ ماشن رو از روی سکو برداشتم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
رفتم سمت ادرسی که ویلیام فرستاده بود
همش توی راه چراغ قرمز بود و منم هی مجبور بودم ترمز کنم
توی یکی از این ترمز ها یهو داشبور باز شد و یه چیزی ازش افتاد
برش داشتم و نگاش کردم دیدم روش نوشته(قرص تحریک کننده مردان)
از تعجب چشام داشت از حدقه میزد بیرون
پس بابا هم ازین شیطونی ها میکنه اره؟ای بابا ای بابا
خندیدم و گذاشتمش دوباره توی داشبورد
(از دید جیمین)
(فلش بک به 1 هفته پیش)
رفته بودم دنبال جیمز و پایین خونش منتظرش بودم
بعد از 10 دقیقه بالاخره اومد
نشست و احوال پرسی کردیمو اینا
وقتی راه افتادیم به سمت کوه که بریم کوهنوردی توی راه از توی جیبش یه جعبه دراورد و گفت:ببین برات چی اوردم فک کنم بعد از این همه سال بهش احتیاج داشته باشی
جعبه رو داد بهم دیدم که قرص تحریک کنندس خندیدم و بهش پس دادم و گفتم:ای بابا از ما گذشت دیگه من بعد از ا/ت هیچ زنی به چشمم نمیاد
جیمز با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:یعنی بعد از ا/ت با هیچ کس نخوابیدی؟
گفتم:خب نه
گفت:کمتر مردی مثل تو پیدا میشه ....ولی حالا به هر حال من اینو میزارم توی داشبوردت شاید بهش نیاز پیدا کردی
گفتم:نیاز پیدا نمیکنم ....بزار برای خودت که میخوای با الکس بخوابی شاید نیازت شد(جیمز گِیه)
گفت:من ازینا زیاد دارم..این یکی برای توی
گفتم:باشه بابا بزار الان اگه بگم نه تا صبح با من بحث میکنی
گفت:افرین و گذاشت توی داشبورد
(پایان فلش بک)
(از دید کیمورا)
از ماشین پیاده شدم و و رفتم در خونه ای که پلاک 17 بود رو زدم یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم 30 دقیقه دیر کردم
در خونه باز شد و بعد از چند لحظه ویلیام جلون ظاهر شد
بغلش کردم و روبوسی کردیم .
بردتم تو و دیدم که هیچ کس نیومده گفتم:پس بقیه کجان؟
گفت:والا نمیدونم....تو مثل اینکه اولین مهمونی (لبخند)...احتمالا تا چند دقیقه دیگه بقیه هم میان...تو هرجایی که دوست داری بشین منم الان میام
گفتم :باشه
کتم رو در اوردم و گرفتم دستم و رفتم روی یه کاناپه نشستم
بعد از چند دقیقه ویلیام با یه لیوان اب میوه اومد و ابمیوه رو روی میز گذاشت وخودشم اومد کنارم نشست
گفتم:ممنون
گفت:خواهش میکنم...اب البالوعه اگه دوست نداری عوضس کنم
گفتم:نه اتفاقا دوست دارم ..مرسی
ابمیره رو برداشتم و تا نصفه خوردمش
بعد گفتم:خب چه خبر؟...کارا خوب پیش میره؟
گفت:اره..فقط دکتر گوارش خیلی وقت میخواد ...خیلی خسته میشم
گفتم:اره اصلا پزشک شدن خیلی انرژی میخواد من اولین عملم توی بیمارستان نصف روزم رو گرفت حالا ببنین بقیشون چه جوریه
گفت:تو که از قبل میدونستی جرا پزشک شدی؟
گفتم:خب ...وقتی مامانم سر مستی تصادف کرد مرگ مغزی شد و دکترش اینقدر افتضاح بود که هیچکارنتونست بکنه با اینکه دکترای دیکه میگفتن اگه سر موقع میوردینش پیش ما میشد درمانش کرد اما متاسفانه دور شده ...منم برای همین دقیا جراح مغز و اعصاب شدم تا بتونم بیماران رو درمان کنم و از مرگ نجاتشون بدم .
۴۷۹
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.