P69
با تموم شدن طرحای لباس، نگاه کلی به همشون انداختی. یه مدتی بود که تصمیم گرفته بودی طراحی لباسی که قبلا هم انجام می دادی رو دوباره ادامه بدی. خیلی پیشرفت کرده بودی.
از پنجره نور نارنجی رنگ خورشید درحال غروب داخل اتاق افتاده بود.
یک دفعه یاد ریچارد افتادی. خیلی دلتنگش شده بودی. چند وقت بود که ندیده بودیش؟
با باز شدن در و پیچیده شدن دست هایی دور بدنت خندیدی.
《چه خبر عزیزم؟》
بلند شدی و رو به روش وایستادی.
《هیچی داشتم تمرین طراحی می کردم. تو چطور؟ همه چیز خوب پیش رفت؟ زودتر از چیزی که فکر می کردم برگشتی》
《آره. همه چیز خوب بود، مثل همیشه ولی این دفعه کارم زودتر تموم شدش》
بغلش کردی که خندید.
《دلم برات تنگ شده بود. بعد از اون عمل دوست ندارم خیلی ازم دور باشی ریچارد》
《خودمم نمی خوام ولی خب دیگه نمیشه کارارو پیچوند》
《اره متاسفانه. میگم نظرت چیه امشب کلا استراحت کنیم؟》
《فکر خیلی خوبیه》
و بلافاصله خودشو روی تخت انداخت. لبخندی زدی. این آرامش رو واقعا دوست داشتی. یه آرامش ابدی توی زندگی فانی...
خببب بالاخره این رمانم تموم شدش. امیدوارم ازش لذت برده باشین 😁
چندتا خبر دارم که الان بهتون میگم.
۱) اینکه قراره به درخواست چند نفر قراره توی ایسنتاگرام پیج بزنم و نوشته هام رو اونجا هم بذارم. خوشحال میشم اونجا فالوم کنین و به بقیه هم معرفیم کنین.
۲) احتمالا قراره تا تابستون فقط شعر و داستان کوتاه و مواردی مثل این رو آپلود کنم چون باید روش جدیدی که برای نوشتن یاد گرفتم رو تمرین کنم و همچنین که نمی تونم پارت هارو منظم آپلود کنم.
۳) آماده دیدن یه سری تغییرات باشین (البته بیشتر توی رمان های آینده ست تا داستان و شعرها)
از پنجره نور نارنجی رنگ خورشید درحال غروب داخل اتاق افتاده بود.
یک دفعه یاد ریچارد افتادی. خیلی دلتنگش شده بودی. چند وقت بود که ندیده بودیش؟
با باز شدن در و پیچیده شدن دست هایی دور بدنت خندیدی.
《چه خبر عزیزم؟》
بلند شدی و رو به روش وایستادی.
《هیچی داشتم تمرین طراحی می کردم. تو چطور؟ همه چیز خوب پیش رفت؟ زودتر از چیزی که فکر می کردم برگشتی》
《آره. همه چیز خوب بود، مثل همیشه ولی این دفعه کارم زودتر تموم شدش》
بغلش کردی که خندید.
《دلم برات تنگ شده بود. بعد از اون عمل دوست ندارم خیلی ازم دور باشی ریچارد》
《خودمم نمی خوام ولی خب دیگه نمیشه کارارو پیچوند》
《اره متاسفانه. میگم نظرت چیه امشب کلا استراحت کنیم؟》
《فکر خیلی خوبیه》
و بلافاصله خودشو روی تخت انداخت. لبخندی زدی. این آرامش رو واقعا دوست داشتی. یه آرامش ابدی توی زندگی فانی...
خببب بالاخره این رمانم تموم شدش. امیدوارم ازش لذت برده باشین 😁
چندتا خبر دارم که الان بهتون میگم.
۱) اینکه قراره به درخواست چند نفر قراره توی ایسنتاگرام پیج بزنم و نوشته هام رو اونجا هم بذارم. خوشحال میشم اونجا فالوم کنین و به بقیه هم معرفیم کنین.
۲) احتمالا قراره تا تابستون فقط شعر و داستان کوتاه و مواردی مثل این رو آپلود کنم چون باید روش جدیدی که برای نوشتن یاد گرفتم رو تمرین کنم و همچنین که نمی تونم پارت هارو منظم آپلود کنم.
۳) آماده دیدن یه سری تغییرات باشین (البته بیشتر توی رمان های آینده ست تا داستان و شعرها)
۸.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.