پارت۱۱
شورتمو از تنم بیرون آورد و جلوی چشم های آرمین دستشو روی بهشتم گذاشت! یخ بسته بودم و هر چقدر دست و پا میزدم و با چشم
هام به آرمین التماس میکردم؛ فایده ای نداشت!
قلبم مثل گنجشک میزد و اون مرد لعنتی با شدت بیشتری انگشتم میکرد
هیراد. آروم بگیر دختر؛ آرووووم! آلت سیخ شده اش رو به سوراخممالید و لیسی به نوک
سینه ام زد!
هیراد.چقدر جفتک میندازه ؛ گفتی رامه که
حالت تهوع داشتم....معدم به شدت می جوشید و اون مرد داشت انگولکم میکرد! یکم دیگه سینه هام رو میکید و سر کالهک آلتشو روی
سوراخ بهشتم گذاشت. دوباره روم خیمه زد و با چشم های درشت شده اش همه آلتشو با فشار واردم کرد...!
از ته دل جیغ کشیدم و خودمو به تخت کوبیدم.
کامل روم خیمه زد و بعد از چند ثانیه؛ تلمبه های
وحشیانش شروع شد...! هرچقدر جیغ میزدم صدام به گوش کسی نمیرسید و فقط گلوی خودمو خراش میداد. تلمبه هاش هر لحظه تند ترمیشدند و درد بدی زیر دلم می پیچد.
دردی که تا مغز استخونم نفوذ میکرد و زجرم میداد....! نمیدونم چند دقیقه، چند ساعت یا چند سال گذشت که باالخره داغی چیزی رو توی وجودم حس کردم و هیکل گنده عرق کرده اش از روم کنار رفت...! چشم هام سیاهی میرفت از درد! خودمو جمع کردم فکر کردم تموم شده اما این بار آرمین به سمتم اومد دیگه واقعا نمی تونستم، درسته بار اولم نبود اما آرمین خیلی رعایت حالم رو می کرد اجازه نمی داد حتی یکم درد احساس کنم اما اون وحشی.... هنوز فکرمیکردم خوابم؛ هنوز فکرمیکردم همه این ها
کابوسه....! باورم نمیشد دارن این بلا هارو سرم
میارن...!مظلومانه زدم زیر گریه و اشک ام به سرعت روی بالشت ریخت.
هام به آرمین التماس میکردم؛ فایده ای نداشت!
قلبم مثل گنجشک میزد و اون مرد لعنتی با شدت بیشتری انگشتم میکرد
هیراد. آروم بگیر دختر؛ آرووووم! آلت سیخ شده اش رو به سوراخممالید و لیسی به نوک
سینه ام زد!
هیراد.چقدر جفتک میندازه ؛ گفتی رامه که
حالت تهوع داشتم....معدم به شدت می جوشید و اون مرد داشت انگولکم میکرد! یکم دیگه سینه هام رو میکید و سر کالهک آلتشو روی
سوراخ بهشتم گذاشت. دوباره روم خیمه زد و با چشم های درشت شده اش همه آلتشو با فشار واردم کرد...!
از ته دل جیغ کشیدم و خودمو به تخت کوبیدم.
کامل روم خیمه زد و بعد از چند ثانیه؛ تلمبه های
وحشیانش شروع شد...! هرچقدر جیغ میزدم صدام به گوش کسی نمیرسید و فقط گلوی خودمو خراش میداد. تلمبه هاش هر لحظه تند ترمیشدند و درد بدی زیر دلم می پیچد.
دردی که تا مغز استخونم نفوذ میکرد و زجرم میداد....! نمیدونم چند دقیقه، چند ساعت یا چند سال گذشت که باالخره داغی چیزی رو توی وجودم حس کردم و هیکل گنده عرق کرده اش از روم کنار رفت...! چشم هام سیاهی میرفت از درد! خودمو جمع کردم فکر کردم تموم شده اما این بار آرمین به سمتم اومد دیگه واقعا نمی تونستم، درسته بار اولم نبود اما آرمین خیلی رعایت حالم رو می کرد اجازه نمی داد حتی یکم درد احساس کنم اما اون وحشی.... هنوز فکرمیکردم خوابم؛ هنوز فکرمیکردم همه این ها
کابوسه....! باورم نمیشد دارن این بلا هارو سرم
میارن...!مظلومانه زدم زیر گریه و اشک ام به سرعت روی بالشت ریخت.
۲۴۷
۰۱ دی ۱۴۰۳