گس لایتر/پارت ۱۶۶
روز بعد...
نابی با بایول تماس گرفت... چند روز میشد که ندیده بودش... دلتنگش بود...
بایول: الو... اوما؟
نابی: سلام دخترم... حالت چطوره؟...
بایول با شنیدن این سوال بغض کرد...
رفتار جونگکوک اذیتش میکرد... این روزا خیلی ناراحت بود... ولی نمیخواست مادرش اینو بفهمه...
صداشو صاف کرد و گفت: خوبم!
نابی: کاش میومدی خونه... دلم برای جونگ هونم تنگ شده... این روزا خیلی سرم شلوغه توی دفتر... تا دیروقت کار میکنم... شبا از خستگی نمیتونم زیاد بیدار بمونم... اگر تو میومدی چن روز اینجا بمونی میتونستم ببینمت
بایول: نمیتونم... لحظه به لحظه ی اون شب نحس برام تکرار میشه... هنوزم جای خون پدرم کف اون اتاق مونده... هنوزم اون تصویر جلوی چشممه که با برانکارد بردنش....
نمیتونم بیام به اون خونه! دلشو ندارم...
بایول به بهانه ی یادآوری پدرش پشت تلفن گریه کرد... نابی فک کرد به خاطر داجونگ گریه میکنه... اما درد اون چیز دیگه بود!...
نابی: منو ببخش دخترم... نمیخواستم ناراحتت کنم... باشه اشکالی نداره... این روزا وقت کنم خودم میام دیدنت
بایول: باشه اوما
نابی: هم به خودت... هم به پسرت خوب برس... تو باید سرحال و سالم باشی و خوب غذا بخوری تا پسرت رشد خوبی داشته باشه
بایول: بله... میدونم
نابی: من باید برم دادگاه... موکلم منتظره
بایول: باشه... خداحافظ...
بایول که تماسشو قطع کرد زنگ خونه به صدا دراومد...
خانوم جی وون رو صدا زد...
بایول: میشه لطفا اون در رو باز کنین
جی وون: چشم...
با عجله دستی زیر چشماش کشید و اشکاشو پاک کرد...
از روی مبل پاشد و خودشو مرتب کرد...
چند قدمی برداشت و رفت تا ببینه کی اومده...
که جی وون و نایون به طرفش اومدن...
****
نایون با لبخند به بایول نزدیک شد...
نایون: سلام عزیزم....
بایول سمتش رفت تا نایون رو بغل کنه...
نایون با دیدن صورت بایول کمی بهش دقت کرد و گفت: چرا چشمات خیسه؟ گریه کردی؟...
بایول دوباره دستی به چشماش کشید و لبخند مصنوعی زد: چیزی نیست!... خوبم... بفرمایین بشینین... خوش اومدین
نایون نزدیک مبل رفت... و نشست... به فکر فرو رفت... با خودش فک کرد نکنه جونگکوک باهاش بدخلقی کرده... چون از رفتار و شخصیت جونگکوک به خوبی آگاه بود...
با این وجود دوباره پرسید: بگو علت ناراحتیت چیه؟ من نگران شدم...
بایول میخواست صحبت کنه و بگه که از جونگکوک ناراحته... اما بازم ترسید!... احساس کرد اگه کسی چیزی بفهمه جونگکوک بازم عصبانی میشه... و میدونست گفتنش به دیگران مشکلشو حل نمیکنه...
مجبور شد بهانه بیاره...
بایول: من... یه لحظه یاد پدرم افتادم... نتونستم جلوی اشکامو بگیرم
نایون: اون مرد خوبی بود... منم از مرگش ناراحت شدم... ولی تو باید کمی به فکر خودت باشی... این همه غم و غصه ضعیفت میکنه!
بایول: بله... حق با شماس... سعی میکنم بیشتر مراقب خودم باشم
نایون: حالا بریم پیش نوه م... که خیلی دلتنگشم
بایول: بریم...
*********************************
جونگکوک برای صحبت با یون ها به شرکتش رفت...
وقتی وارد شرکت شد ایل دونگ رو دید که کنار میز منشیش ایستاده بود و داشت باهاش صحبت میکرد...
منشی بلند شد و با دیدن جونگکوک بهش سلام کرد:
-سلام آقای جئون... خوش اومدین
جونگکوک: ممنونم...
ایل دونگ برگشت و به جونگکوک نگاه کرد... با دیدنش بهش اعتنا نکرد و دوباره مشغول کارش شد...
جونگکوک برای اولین بار احساس بدی پیدا کرد... هیچوقت نشده بود که تنها رفیقش ازش رو برگردونه... اما غرور جئون جونگکوک همیشه یه قدم ازش جلوتر بود... غرورش اجازه نداد جلو بره و از ایل دونگ عذرخواهی کنه... بدون اینکه با ایل دونگ صحبتی بکنه از منشی پرسید: خانوم ایم هستن؟
-بله... بفرمایین....
جونگکوک در اتاق یون ها رو زد...
یون ها: بفرمایین...
جونگکوک وارد اتاق شد...
یون ها با دیدنش از پشت میز بلند شد و به سمتش اومد...
یون ها: جونگکوک خوش اومدی
جونگکوک: مچکرم...
دو نفری روبروی هم نشستن...
نابی با بایول تماس گرفت... چند روز میشد که ندیده بودش... دلتنگش بود...
بایول: الو... اوما؟
نابی: سلام دخترم... حالت چطوره؟...
بایول با شنیدن این سوال بغض کرد...
رفتار جونگکوک اذیتش میکرد... این روزا خیلی ناراحت بود... ولی نمیخواست مادرش اینو بفهمه...
صداشو صاف کرد و گفت: خوبم!
نابی: کاش میومدی خونه... دلم برای جونگ هونم تنگ شده... این روزا خیلی سرم شلوغه توی دفتر... تا دیروقت کار میکنم... شبا از خستگی نمیتونم زیاد بیدار بمونم... اگر تو میومدی چن روز اینجا بمونی میتونستم ببینمت
بایول: نمیتونم... لحظه به لحظه ی اون شب نحس برام تکرار میشه... هنوزم جای خون پدرم کف اون اتاق مونده... هنوزم اون تصویر جلوی چشممه که با برانکارد بردنش....
نمیتونم بیام به اون خونه! دلشو ندارم...
بایول به بهانه ی یادآوری پدرش پشت تلفن گریه کرد... نابی فک کرد به خاطر داجونگ گریه میکنه... اما درد اون چیز دیگه بود!...
نابی: منو ببخش دخترم... نمیخواستم ناراحتت کنم... باشه اشکالی نداره... این روزا وقت کنم خودم میام دیدنت
بایول: باشه اوما
نابی: هم به خودت... هم به پسرت خوب برس... تو باید سرحال و سالم باشی و خوب غذا بخوری تا پسرت رشد خوبی داشته باشه
بایول: بله... میدونم
نابی: من باید برم دادگاه... موکلم منتظره
بایول: باشه... خداحافظ...
بایول که تماسشو قطع کرد زنگ خونه به صدا دراومد...
خانوم جی وون رو صدا زد...
بایول: میشه لطفا اون در رو باز کنین
جی وون: چشم...
با عجله دستی زیر چشماش کشید و اشکاشو پاک کرد...
از روی مبل پاشد و خودشو مرتب کرد...
چند قدمی برداشت و رفت تا ببینه کی اومده...
که جی وون و نایون به طرفش اومدن...
****
نایون با لبخند به بایول نزدیک شد...
نایون: سلام عزیزم....
بایول سمتش رفت تا نایون رو بغل کنه...
نایون با دیدن صورت بایول کمی بهش دقت کرد و گفت: چرا چشمات خیسه؟ گریه کردی؟...
بایول دوباره دستی به چشماش کشید و لبخند مصنوعی زد: چیزی نیست!... خوبم... بفرمایین بشینین... خوش اومدین
نایون نزدیک مبل رفت... و نشست... به فکر فرو رفت... با خودش فک کرد نکنه جونگکوک باهاش بدخلقی کرده... چون از رفتار و شخصیت جونگکوک به خوبی آگاه بود...
با این وجود دوباره پرسید: بگو علت ناراحتیت چیه؟ من نگران شدم...
بایول میخواست صحبت کنه و بگه که از جونگکوک ناراحته... اما بازم ترسید!... احساس کرد اگه کسی چیزی بفهمه جونگکوک بازم عصبانی میشه... و میدونست گفتنش به دیگران مشکلشو حل نمیکنه...
مجبور شد بهانه بیاره...
بایول: من... یه لحظه یاد پدرم افتادم... نتونستم جلوی اشکامو بگیرم
نایون: اون مرد خوبی بود... منم از مرگش ناراحت شدم... ولی تو باید کمی به فکر خودت باشی... این همه غم و غصه ضعیفت میکنه!
بایول: بله... حق با شماس... سعی میکنم بیشتر مراقب خودم باشم
نایون: حالا بریم پیش نوه م... که خیلی دلتنگشم
بایول: بریم...
*********************************
جونگکوک برای صحبت با یون ها به شرکتش رفت...
وقتی وارد شرکت شد ایل دونگ رو دید که کنار میز منشیش ایستاده بود و داشت باهاش صحبت میکرد...
منشی بلند شد و با دیدن جونگکوک بهش سلام کرد:
-سلام آقای جئون... خوش اومدین
جونگکوک: ممنونم...
ایل دونگ برگشت و به جونگکوک نگاه کرد... با دیدنش بهش اعتنا نکرد و دوباره مشغول کارش شد...
جونگکوک برای اولین بار احساس بدی پیدا کرد... هیچوقت نشده بود که تنها رفیقش ازش رو برگردونه... اما غرور جئون جونگکوک همیشه یه قدم ازش جلوتر بود... غرورش اجازه نداد جلو بره و از ایل دونگ عذرخواهی کنه... بدون اینکه با ایل دونگ صحبتی بکنه از منشی پرسید: خانوم ایم هستن؟
-بله... بفرمایین....
جونگکوک در اتاق یون ها رو زد...
یون ها: بفرمایین...
جونگکوک وارد اتاق شد...
یون ها با دیدنش از پشت میز بلند شد و به سمتش اومد...
یون ها: جونگکوک خوش اومدی
جونگکوک: مچکرم...
دو نفری روبروی هم نشستن...
۲۴.۸k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.