✞رمان انتقام✞ پارت 81
•انتقام•
ارسلان: بوسه ای روی پیشونی دیانا زدم از روی پیشونی به نوک بینیش رسیدم و یکم دیگه اومدم پایین که لبامو قفل لباش کردم...
دیانا: دستم و کردم تو موهاش و توی دنیا دونفرمون غرق شدم چقد ی نفر میتونه بهم ارامش بده تصمیم مصمم خودمو گرفتم هیچ وقت از ارسلان جدا نمیشم حتی اگه اسمونم بیاد زمین یا شاید به قیمت جون دوتامون:)!...
ارسلان: همون موقع در خونه با شدت باز شد که...
_
مهدیس: وارد بیمارستان شدیم اتاقی که ممد بود و بهم نشون دادن...
_مهراب تو همینجا وایسا من میام سریع
مهراب: ولی مهدیس...
مهدیس: خواهش میکنم مهراب...
رفتم داخل کنار جسم بی جون ممد که حالا روی تخت بیمارستان افتاده بود اروم لای چشماشو باز کرد...با صدای خش دارش که اصن شنیده نمیشد گفت مهدیس...
مهدیس: بله؟
ممد: نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته ولی لازمه چند تا حقیقت و بهت بگم...شاید دیگه فرصتش نباشه:)!...
_
پانیذ: امم فک کنم بد موقع اومدیم...
رضا: ما هر موقع بیایم اینا تو همین حالتن...
دیانا: عادتتونه عین گاو سرتون و بندازین بیاین تو؟:)
رضا: ببخشید که هماهنگ نگردیم با زمان کثافط کاریای شما...
ارسلان: نه که شما همیشه تنها میشین همو نگاه میکنین...
اون مهراب اسکل کو؟
رضا: نمیدونم پشت سر ما داشتن میومدن ی دفعه غیبشون زد...
پانیذ: ای بابا بعد چند وقت میخواستیم بریم بیرونا...
دیانا: حالا شما بیاین بشینین اونا میان...
ارسلان: اروم رفتم پیش پانیذ جوری که دیانا نشنوه گفتم
_اون دونفر برنامه رو خراب نکنن...
پانیذ: نه حواسم هست بزا بهش الان زنگ میزنم..
ارسلان: دیانا رفته بود داخل آشپزخونه تا چایی بریزه رفتم پیشش و تکیه دادم به اُپن غرق تماشاش بود متوجه حضور من نشده بود...
دیانا: سعی داشتم لیوان و از اون بالای کابینت بردارم
ولی دستم نمیرسید ی دفعه دستای ی نفر دور کمرم حلقه شد و از روی زمین کنده شدم این گرمی دستای ارسلان بود...
ارسلان: خانوم کوچولو الان وقت تعجب نیست لیوانارو بردار کمرم شکست...
ارسلان: بوسه ای روی پیشونی دیانا زدم از روی پیشونی به نوک بینیش رسیدم و یکم دیگه اومدم پایین که لبامو قفل لباش کردم...
دیانا: دستم و کردم تو موهاش و توی دنیا دونفرمون غرق شدم چقد ی نفر میتونه بهم ارامش بده تصمیم مصمم خودمو گرفتم هیچ وقت از ارسلان جدا نمیشم حتی اگه اسمونم بیاد زمین یا شاید به قیمت جون دوتامون:)!...
ارسلان: همون موقع در خونه با شدت باز شد که...
_
مهدیس: وارد بیمارستان شدیم اتاقی که ممد بود و بهم نشون دادن...
_مهراب تو همینجا وایسا من میام سریع
مهراب: ولی مهدیس...
مهدیس: خواهش میکنم مهراب...
رفتم داخل کنار جسم بی جون ممد که حالا روی تخت بیمارستان افتاده بود اروم لای چشماشو باز کرد...با صدای خش دارش که اصن شنیده نمیشد گفت مهدیس...
مهدیس: بله؟
ممد: نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته ولی لازمه چند تا حقیقت و بهت بگم...شاید دیگه فرصتش نباشه:)!...
_
پانیذ: امم فک کنم بد موقع اومدیم...
رضا: ما هر موقع بیایم اینا تو همین حالتن...
دیانا: عادتتونه عین گاو سرتون و بندازین بیاین تو؟:)
رضا: ببخشید که هماهنگ نگردیم با زمان کثافط کاریای شما...
ارسلان: نه که شما همیشه تنها میشین همو نگاه میکنین...
اون مهراب اسکل کو؟
رضا: نمیدونم پشت سر ما داشتن میومدن ی دفعه غیبشون زد...
پانیذ: ای بابا بعد چند وقت میخواستیم بریم بیرونا...
دیانا: حالا شما بیاین بشینین اونا میان...
ارسلان: اروم رفتم پیش پانیذ جوری که دیانا نشنوه گفتم
_اون دونفر برنامه رو خراب نکنن...
پانیذ: نه حواسم هست بزا بهش الان زنگ میزنم..
ارسلان: دیانا رفته بود داخل آشپزخونه تا چایی بریزه رفتم پیشش و تکیه دادم به اُپن غرق تماشاش بود متوجه حضور من نشده بود...
دیانا: سعی داشتم لیوان و از اون بالای کابینت بردارم
ولی دستم نمیرسید ی دفعه دستای ی نفر دور کمرم حلقه شد و از روی زمین کنده شدم این گرمی دستای ارسلان بود...
ارسلان: خانوم کوچولو الان وقت تعجب نیست لیوانارو بردار کمرم شکست...
۱۹.۷k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.