وقتی بهت خیانت کرد...

p3
تعجب کرد...برای چی باید از بیمارستان بهش زنگ میزدن ؟؟
_چی شده ؟؟
@ خوب..همسر شما دیروز رگ خودشونو زده بودند . ولی خوشبختانه خون زیادی ازشون نرفته .
_باشه. الان خودمو میرسونم
گوشیو قطع کرد و از خونه بیرون اومد. سوار ماشینش شد و پاشو روی پدال گاز فشار داد. هنوز توی شک بود...نمیتونست باور کنه که همچین اتفاقی برای عشقش افتاده. بعد چند مین بلاخره به بیمارستان رسید و از ماشینش پیاده شد. به بیمارستان نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید و شروع به حرکت کرد....
داخل بیمارستان رفت و به اطرافش نگاهی کرد. ادم های زیادی بودند که یا روی صندلی نشسته بودند یا به دیوار تکیه داده بودند. از استرسی که مردم داشتند معلوم بود که اتفاقی برای عزیزانشان افتاده یا حتی عزیزانشان رو از دست دادند. هیونجین با دیدن یکی از پرستار ها فورا به سمتش رفت و....
_سلام میتونم هوانگ ات رو ببینم ؟
پرستار نگاهی از سرتاپای هیونجین انداخت و ابرویی بالا داد.
@ شما ؟
_همسرشون هستم..بهم زنگ زدید تا بیام اینجا
@ اوه بله..طبقه ی دوم ته راهرو...توی اتاق عمل هستند .
استرسی هیونجین رو فرا گرفت ولی به روی خودش نیاورد.
_مرسی

*sets