فن فیک out of breath "پارت آخر"
---
گفتم:آیگوو تو روزی 20 بار بهش زنگ میزنی و روزی 50 بار هم بهش پیام میدی ، اون سرش شلوغه مطمئنن عصبی میشه
تهیونگ:بگذریم ، خبر خوبت چیه؟
گفتم:اجازه داد ..
تهیونگ:چی؟
سورا:اجازه داد و گفت که میزاره باهم باشیم
تهیونگ از خوشحالی داد مردونه ای زد و از سرجاش بلند شد
لباسش و کشیدم و گفتم: بشین تههه.. خدای من..
تهیونگ:باشه باشه.
جعبه زرشکی رنگش رو از جیبش در اورد و روبروم زانو زد
-با من ازدواج میکنی؟ .. این حلقه همیشه پیشم بود و میدونستم یه روزی قراره بهت بدمش . فقط کافیه قبولم کنی تا تمام زندگیم رو بهت تقدیم کنم
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و چند دقیقه بهش زل زدم
مستطیلی خندید و تکرار کرد: با من ازدواج میکنیی؟
سورا: چی باید بگم؟! کیم فاکینگ تهیونگ به نظرت میتونم بگم نه؟
-نه نمیتونی!
دستم و توی دستش گرفت ، پوست پشت دستم رو به آرومی لمس میکرد. نسیم خنک موهای ابریشمیش رو به حرکت در اورده بود
کمی به صورتم نگاه کرد و بعد حلقه رو توی دومین انگشتم انداخت
-دوستت دارم
+من بیشتر
ایندفعه من پیش قدم شدم و لبهای فولِش رو بوسیدم
دستش رو نوازش وار روی کمرم حرکت میداد و خط های نامعلومی رسم میکرد
شروع کار توسط من بود اما هدایت کردنش کار تهیونگ بود پس به ارومی من رو روی شن های نرم خوابوند و با زبونش همه ی نقاط دهنم رو لمس میکرد. ازم جدا شد و کنارم دراز کشید ، دستم و توی دستهاش گرفت و زمزمه کرد: همین امشب اقدام کنیم؟
گفتم: برای چی؟
تهیونگ: حتما خودت خبر داری که من عاشق بچه هام ، مخصوصا اگر مثل تو چشم رنگی بشه .
گفتم: بهتره اول ازدواج کنیم .
قهقهه زد و پشت سرهم سرش و بالا پایین کرد
تهیونگ: خب امشب اقدام میکنیم . تا سه روز دیگه ازدواج میکنیم چطوره؟
+باشه ولی فکر نمیکنی خیلی زوده ؟
با قاطعیت گفت : نه
و بغلم کرد
---
داد زدم :تهیونگگگگگ...
اخم کردم و دست به سینه جلوش ایستادم!
کراواتش و بالا تر کشید و گفت: ددی باید بره کمپانی .
سورا:نه ددی هیچجا نمیره . برای چی رو شکم این بچه نقاشی کشیدی؟
بالا سر پسرمون ایستاد و گفت: وقتی میخوابه مثل خودم میشه ... عاامم اسم دخترمون و چی بزاریم ؟
گفتم:قرار نیست بچه ی دیگه ای داشته باشیم ، همین پسرِ 2 ساله روزی دوبار من و سکته میده ببین وقتی بزرگ شه چی میشه!
لبش و داد جلو و مثل بچه ها شد
تهیونگ:سورااا لطفااا.. این انصاف نیست چند وقت دیگه دخترِ جونگکوک به دنیا میاد ، هانسونگ نیاز به یه خواهر داره!
سورا:باشه برای بعد!
تهیونگ:ولی قرارمون این بود که چهارتا بچه داشته باشیم.
سورا:باشه خب ، گفتم بمونه برای بعد!
-منظورت از "بعد" امشبه؟
+یااا تههه
تا جلوی در دنبالش دوییدم و اونم صدای خنده هاش توی خونه پخش میشد
روبروی در متوقف شد . بوسه ای روی لبهام گذاشت و گفت: اگر هانسونگ بی قراری کرد ، بهم بگو برگردم.
+باشه فقط یادت نره که..
تهیونگ:براش کیمچی آماده بخرم . باشه خودم میدونم..
یقه ی لباسش و مرتب کردم و گفتم: دوستت دارم.
گونه شو بوسیدم و بعد از رفتنش ، رفتم تا اتاق هانسونگ و مرتب کنم.
-پایان-
گفتم:آیگوو تو روزی 20 بار بهش زنگ میزنی و روزی 50 بار هم بهش پیام میدی ، اون سرش شلوغه مطمئنن عصبی میشه
تهیونگ:بگذریم ، خبر خوبت چیه؟
گفتم:اجازه داد ..
تهیونگ:چی؟
سورا:اجازه داد و گفت که میزاره باهم باشیم
تهیونگ از خوشحالی داد مردونه ای زد و از سرجاش بلند شد
لباسش و کشیدم و گفتم: بشین تههه.. خدای من..
تهیونگ:باشه باشه.
جعبه زرشکی رنگش رو از جیبش در اورد و روبروم زانو زد
-با من ازدواج میکنی؟ .. این حلقه همیشه پیشم بود و میدونستم یه روزی قراره بهت بدمش . فقط کافیه قبولم کنی تا تمام زندگیم رو بهت تقدیم کنم
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و چند دقیقه بهش زل زدم
مستطیلی خندید و تکرار کرد: با من ازدواج میکنیی؟
سورا: چی باید بگم؟! کیم فاکینگ تهیونگ به نظرت میتونم بگم نه؟
-نه نمیتونی!
دستم و توی دستش گرفت ، پوست پشت دستم رو به آرومی لمس میکرد. نسیم خنک موهای ابریشمیش رو به حرکت در اورده بود
کمی به صورتم نگاه کرد و بعد حلقه رو توی دومین انگشتم انداخت
-دوستت دارم
+من بیشتر
ایندفعه من پیش قدم شدم و لبهای فولِش رو بوسیدم
دستش رو نوازش وار روی کمرم حرکت میداد و خط های نامعلومی رسم میکرد
شروع کار توسط من بود اما هدایت کردنش کار تهیونگ بود پس به ارومی من رو روی شن های نرم خوابوند و با زبونش همه ی نقاط دهنم رو لمس میکرد. ازم جدا شد و کنارم دراز کشید ، دستم و توی دستهاش گرفت و زمزمه کرد: همین امشب اقدام کنیم؟
گفتم: برای چی؟
تهیونگ: حتما خودت خبر داری که من عاشق بچه هام ، مخصوصا اگر مثل تو چشم رنگی بشه .
گفتم: بهتره اول ازدواج کنیم .
قهقهه زد و پشت سرهم سرش و بالا پایین کرد
تهیونگ: خب امشب اقدام میکنیم . تا سه روز دیگه ازدواج میکنیم چطوره؟
+باشه ولی فکر نمیکنی خیلی زوده ؟
با قاطعیت گفت : نه
و بغلم کرد
---
داد زدم :تهیونگگگگگ...
اخم کردم و دست به سینه جلوش ایستادم!
کراواتش و بالا تر کشید و گفت: ددی باید بره کمپانی .
سورا:نه ددی هیچجا نمیره . برای چی رو شکم این بچه نقاشی کشیدی؟
بالا سر پسرمون ایستاد و گفت: وقتی میخوابه مثل خودم میشه ... عاامم اسم دخترمون و چی بزاریم ؟
گفتم:قرار نیست بچه ی دیگه ای داشته باشیم ، همین پسرِ 2 ساله روزی دوبار من و سکته میده ببین وقتی بزرگ شه چی میشه!
لبش و داد جلو و مثل بچه ها شد
تهیونگ:سورااا لطفااا.. این انصاف نیست چند وقت دیگه دخترِ جونگکوک به دنیا میاد ، هانسونگ نیاز به یه خواهر داره!
سورا:باشه برای بعد!
تهیونگ:ولی قرارمون این بود که چهارتا بچه داشته باشیم.
سورا:باشه خب ، گفتم بمونه برای بعد!
-منظورت از "بعد" امشبه؟
+یااا تههه
تا جلوی در دنبالش دوییدم و اونم صدای خنده هاش توی خونه پخش میشد
روبروی در متوقف شد . بوسه ای روی لبهام گذاشت و گفت: اگر هانسونگ بی قراری کرد ، بهم بگو برگردم.
+باشه فقط یادت نره که..
تهیونگ:براش کیمچی آماده بخرم . باشه خودم میدونم..
یقه ی لباسش و مرتب کردم و گفتم: دوستت دارم.
گونه شو بوسیدم و بعد از رفتنش ، رفتم تا اتاق هانسونگ و مرتب کنم.
-پایان-
۹۲.۵k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.