دیدار بعد از تناسخ ( پارت 1 )

عزیزان دیگه نا ندارم برا منتظر موندن کامنتاتون. همین الان سناریو رو مینویسم. بنگرید:
اه. وضعم خرابه. حوصله ام سر رفته. اسمم گیوئه. 21 سالمه و دانشگاه میرم. بلاخره وقت شد گوشیو دستم بگیرم. خب ببینم چه خبره... آخخخخخ شونه ام خورد به یه دختر دبیرستانی. ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم... که اون دختر گفت: تو... تو... تومیوکا؟
اون اسممو از کجا میدونست؟ چرخیدم دیدم دختره گریه میکنه. چهره اش خیلی آشنا بود. بی اختیار گفتم: کو... کو... کوچو؟
خودمم با این حرفم تعجب کردم. من این "کوچو" رو از کجا میشناسم؟
که یهو یه نور آبی تو ذهنم درخشید. اون... در واقع... خاطرات زندگی گذشتم بود. چطور ممکنه؟ یعنی من اینقدر جذاب بودم و نمیدونستم؟
یهو بی اختیار و با نگرانی گفتم: کوچو چرا گریه میکنی؟
شینوبو گفت: لطفا منو کوچو صدا نزن. منم تو رو با اسمت صدا میکنم. و جواب سوالت... از این که تو رو دیدم خوشحالم(:
منم کم مونده بود از خوشحالی گریه کنم. اون... تو زندگی قبلیم از من متنفر بود... ولی عاشقمم بود. این حس برای منم به وجود اومده بود. هم ازش متنفر بودم هم عاشقش بودم. ولی روزی که کشته شد... از اون روز به بعد... زندگی برام با جهنم فرقی نداشت...