p: 9
سرمو بلند کردم با بادیگاردای اون قاتل روبه رو شدم پس میدونسته قطعا اینجام ی غلطی میکنم
پام خیلی درد میکرد نمیتونستم نقشه فرارمو تموم کنم و مثل همیشه نصفه موند
هانا: برین به اون لنگ دراز بگین بیاد پام درد میکنه(داد)
بادیگارد خواست سمتم بیاد که بلندم کنه
هانا: دستت بم بخوره به اون رئیست میگم شماها باعث شدین این بلا سرم بیاد
مکثی کردو زود خودشو عقب کشید هه پس انقد ازش حساب میبردن
یکیشون رفت که بهش بگه بیاد
هانا:قاتلل(جیغ)
به ثانیه نکشید که جلوم ظاهر شد
کلافه چن دفعه پلک زد و سمتم اومد
کوک: ینی ی دقیقه نمیتونی بی دردسر وایسی تو اخه
هانا:پام شکسته مردککک
اومد کنارم وایساد و نگاهی به پام کرد
کوک: نشکسته فسقل ضربه خورده درد میکنه دیگه
کمکم کرد بلند شم
هانا: نه میگم شکسته پام داره قطع میشه خنگی مگهه
خنده ای کردو گفت
_چیزیت نیس بچه، میتونی راه بری
هانا: اگه میتونستم راه برم تا الان فرار کرده بودم اینجا نبودم
نگاه ترسناکی بهم انداخت که باعث شد برای اولین بار احساس ترس نسبت بهش داشته باشم
کوک: بهتره اینو از سرت بیرون کنی چون غیرممکنه
هنوز متوجه موقعیت نشده بودم که بغلم کرد و سمت ماشین راه افتاد
کوک: همیشه انقد دردسر ساز بودی
حالا بازم اون چشمای خونسردش پیدا شده بودن و خبری ازون قاتله ترسناک نبود و کاملا اروم شده بود
هانا: نه نبودم
کوک: مطمئنی(خنده)
هانا: اییش قاتلی دیگه چی بت بگم
کوک: چ ربطی به قاتل بودنم داشت اخه
شونه ای به معنای نمیدونم بالا انداختم
***
از ماشین پیاده شد بهتر شده بود پام میتونستم راه برم البته نه خیلی خوب
پاشدم که منم دنبالش برم یهو بغلم کرد تو شک مونده بودم خودم
هانا: خوبم دیگه میتونم راه برم بزارم زمین
کوک: هیس حرف نزن
هانا: میگم میتونم راه برم خودممم
تنها کاری که تونست انجام بده ایگنورکردنم بود، بدمم نمیومد انقد بهم توجه میکرد ولی منم زندگیه خودمو دارم باید میرفتم نمیتونستم بمونم نباید هیچوقت عاشقش بشم این اجازهرو هیچوقت نباید به خودم بدم همش سعی در متقاعد کردن اینکه میتونم ازینجا بیروم برم داشتم
وقتی اومدم دیدم داره میبرتم اتاق خودش
هانا: هوی هوی اتاق من اونجاس
کوک: جدی میگی
هانا: نه، قاتل نیستم که جدی حرف بزنم
خنده ای به حرفم کردو در اتاقو بازکرد و واقعا کاری ازم برنمیومد نمیتونستم هیچ غلطی بکنم نمیتونستم از بغلش دربیام
روی تختش گذاشتم
کوک: خوبی الان
هانا: ارع خوبم و توان رفتن به اتاقمم دارم خداروشکر
داشت سمت در میرفت و منم دنبالش رفتم که به خیال خودم بتونم برگردم اتاق خودم ولی صدای قفل شدن در چیزی بود که به گوشم رسید
چیکار میخواست بکنه
برگشتم سمتم و گفت
_او میخواستی بری بیرون فسقلی
هانا: چرا قفل کردی درو بازش کن
نگاهی بهش کردم
پام خیلی درد میکرد نمیتونستم نقشه فرارمو تموم کنم و مثل همیشه نصفه موند
هانا: برین به اون لنگ دراز بگین بیاد پام درد میکنه(داد)
بادیگارد خواست سمتم بیاد که بلندم کنه
هانا: دستت بم بخوره به اون رئیست میگم شماها باعث شدین این بلا سرم بیاد
مکثی کردو زود خودشو عقب کشید هه پس انقد ازش حساب میبردن
یکیشون رفت که بهش بگه بیاد
هانا:قاتلل(جیغ)
به ثانیه نکشید که جلوم ظاهر شد
کلافه چن دفعه پلک زد و سمتم اومد
کوک: ینی ی دقیقه نمیتونی بی دردسر وایسی تو اخه
هانا:پام شکسته مردککک
اومد کنارم وایساد و نگاهی به پام کرد
کوک: نشکسته فسقل ضربه خورده درد میکنه دیگه
کمکم کرد بلند شم
هانا: نه میگم شکسته پام داره قطع میشه خنگی مگهه
خنده ای کردو گفت
_چیزیت نیس بچه، میتونی راه بری
هانا: اگه میتونستم راه برم تا الان فرار کرده بودم اینجا نبودم
نگاه ترسناکی بهم انداخت که باعث شد برای اولین بار احساس ترس نسبت بهش داشته باشم
کوک: بهتره اینو از سرت بیرون کنی چون غیرممکنه
هنوز متوجه موقعیت نشده بودم که بغلم کرد و سمت ماشین راه افتاد
کوک: همیشه انقد دردسر ساز بودی
حالا بازم اون چشمای خونسردش پیدا شده بودن و خبری ازون قاتله ترسناک نبود و کاملا اروم شده بود
هانا: نه نبودم
کوک: مطمئنی(خنده)
هانا: اییش قاتلی دیگه چی بت بگم
کوک: چ ربطی به قاتل بودنم داشت اخه
شونه ای به معنای نمیدونم بالا انداختم
***
از ماشین پیاده شد بهتر شده بود پام میتونستم راه برم البته نه خیلی خوب
پاشدم که منم دنبالش برم یهو بغلم کرد تو شک مونده بودم خودم
هانا: خوبم دیگه میتونم راه برم بزارم زمین
کوک: هیس حرف نزن
هانا: میگم میتونم راه برم خودممم
تنها کاری که تونست انجام بده ایگنورکردنم بود، بدمم نمیومد انقد بهم توجه میکرد ولی منم زندگیه خودمو دارم باید میرفتم نمیتونستم بمونم نباید هیچوقت عاشقش بشم این اجازهرو هیچوقت نباید به خودم بدم همش سعی در متقاعد کردن اینکه میتونم ازینجا بیروم برم داشتم
وقتی اومدم دیدم داره میبرتم اتاق خودش
هانا: هوی هوی اتاق من اونجاس
کوک: جدی میگی
هانا: نه، قاتل نیستم که جدی حرف بزنم
خنده ای به حرفم کردو در اتاقو بازکرد و واقعا کاری ازم برنمیومد نمیتونستم هیچ غلطی بکنم نمیتونستم از بغلش دربیام
روی تختش گذاشتم
کوک: خوبی الان
هانا: ارع خوبم و توان رفتن به اتاقمم دارم خداروشکر
داشت سمت در میرفت و منم دنبالش رفتم که به خیال خودم بتونم برگردم اتاق خودم ولی صدای قفل شدن در چیزی بود که به گوشم رسید
چیکار میخواست بکنه
برگشتم سمتم و گفت
_او میخواستی بری بیرون فسقلی
هانا: چرا قفل کردی درو بازش کن
نگاهی بهش کردم
۵.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.