پارت۲۷"انتقام"
"انتقام"
پارت۲۷
/از زبان ا.ت
بعد یه ربع رسیدیم خونه داخل اتاق شدم و ارایشمو پاک کردم و موهامو بالا دم اسبی بستم و یه تیشرت لانگ سفید بدون شلوار پوشیدم و رفتم تو سالن داخل آشپز خونه شدم که جیمین هم اونجا بود
به ساعت یه نگاهی کردم ساعت ۱۱ نیم شب بود رفتم سمت يخچال آب پرتقال رو برداشتم و لیوانمو پر کردم تکیه دادم به اوپن و شروع به خوردن کردم
دیدم جیمین داره میاد طرفم هعی نزدیک تر میشد بهم
_کجا داری میای؟برو اونور میخوام یه چیزی کوفت کنما
با بی اعتنایی به حرفم باز نزدیک تر شد بهم که رسید بهم و رو به رو واستاد خواستم برم که دوتا دستاشو هر دو طرفم کنار لبه اوپن گذاشت..لیوان رو گذاشتم رو اوپن
_چیکار میکنی برو اونور
خواستم هلش بدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کشید طرف خودش که افتادم تو بغلش سرم جای سینش بود که گرفتم عقب و بهش نگاه کردم
+حالا که با خانواده اتم آشنا شدم نظرت چیه که این مسخره بازی هارو تموم کنیم؟
_کدوم مسخره بازی؟کارای خوتو داری میگی دیگه ن؟
+این همه دوریت از من چیه؟منکه دوست دارم حالا باشه قبول یه اشتباهی کردم ولی حداقل از زیرش در نرفتم!
_اشتباه؟شوخی میکنی؟فکردی کشکه؟
+از پس زدن من خوشت میاد؟ تا الان خیلی جلوی خودمو گرفتم اما ا.ت من دلم برات رفته!
+دارم میگم دوست دارم.
دلم میخواست بغلش کنم و عطرشو نفس بکشم و برای همیشه کنارم داشته باشمش اما یه چیزی این وسط مانع من بود از احساساتم خبر داشتم میدونستم میخوامش اما الان نمیشد انگار نبخشیدمش هنور یه حسی عجیبیه..بدون هیچ حرفی به عقب هلش دادم که ازم جدا شد و با سرعت رفتم طرف اتاق و داخل شدم و درو محکم بستم و از پشت قفلش کردم خودمو پرت کردم رو تخت دستامو گذاشتم رو سرم و یه فشاری دادم..ذهنم حسابی درگیر شده بود شاید این حق جیمین نبود دلم نمیخواد از طرف من آسیب ببینه حتی یه ذره آخه قلبم اجازه درد کشیدنشو نمیده
تو همین خیالا بودم که صدای گوشیم بلند شد یه نگاهی انداختم دیدم شماره یونا افتاده روی گوشیم آخر شبی چیشده که زنگ میزنه نکنه اتفاق بدی افتادی، بدون اینکه درنگ کنم زود گوشیو جواب دادم
_چیشده یونا این موقعه شب تو زنگ نمیزنی(جدی)
یونا:آروم باش دختر چرا ترسیدی بدون هیچ سلام و چیزی میپری(خنده)
_ای دختره ای دیوونه..حالا ولش چیشده؟
یونا:یه چیزی فهمیدم..میخواستم فردا بهت بگم ولی کخم گرفته نمیتونم تو دلم نگه دارم تو که میدونی من چقدر فوضولم!
_باز چی شنیدی؟(خنده)
یونا:ببین ا.ت شاید بخاطر چیزی که الان بگم شاید ناراحت شی که بخاطرش با شوگا حرف زدم اما بهتره بدونی.
_بگو چیه الکی لفتش نده.
یونا:اون شبی که اون اتفاق افتاد انگار جیمین مست بوده و کاراش دست خودش نبوده..یعنی اون اتفاق از رو عمد نبوده میفهمی چی میگم؟ و انگار بعدش که فهمیده چیشده ۲ روز تموم تو اون پارکه بوده که تورو ببینه! نمیدونم برچی همچی کاری کرده..
میخواست ادامه حرفشو بگه که تلفنو قطع کردم و پرت کردم رو تخت و از رو تخت پاشدم با سرعت رفتم در اتاق رو باز کردم و رفتم تو سالن با چشم دنبال جیمین میگشتم که ندیدمش رفتم طرف آشپز خونه که دیدم همونجا نشسته و تکیه داده به کابینت ها و سرشو گذاشته رو زانو هاش و دستاشو دور زانوش حلقه کرده زود نشستم جلوش و تکونش دادم که سرشو اورد بالا که با دستام صورتشو قاب گرفتم و هجوم بردم سمت لباش و شروع به بوسیدنش کردم...خودم از کارم تعجب کرده بودم اما عقب نکشیدم جیمینم از شدت تعجب نتونست حتی همراهی کنه که نفس کم اوردم و رفتم عقب..تند تند نفس میکشیدم که نگاه های سنگین جیمین رو من بود که از سرجام پاشدم و تکیه دادم به اوپن و یه لیوان آب خوردم که اونم پاشد و رو به روم واستاد
+ا.ت..
_هیس میدونم شوکه شدی اما نتونستم تحمل کنم..خودمم تو شوکم
اومد سمتم که لیوان رو گذاشتم و برگشتم سمتش..که یهو بلندم کرد گذاشت رو اوپن و شروع به بوسیدنم کرد که باهاش همراه شدم که براید بغلم کرد و رفتیم سمت اتاق گذاشتم رو تخت و روم خیمه زد..انگاری همچی یکم زیادی داشت زود پیش میرفت نمیدونستم الان امادگیشو دارم یا نه..اما نمیخوامم هنور درست نشده باز خراب کنم که باهاش همراه شدم و ...و... و...📿
..
_میشنوم!
منشی:خانم آقای کیم یعنی پدرتون در اتاق انتطار منتظر شما هستن!
_چرا نگفتی بیاد داخل اتاقم؟
منشی:خودشون قبول نکردند خانم!
_باشه برو خودم میام.
سری بالا پایین کرد و از اتاق خارج شد از پشت میز پاشدم و یه تکونی به سر و وضعم دادم و از اتاق خارج شدم..و رفتم طرف اتاق انتظار و داخل شدم که پدرم رو به پنجره ایستاده بود رفتم جلوش ایستادم
_سلام پدر..اتفاقی افتاده اینقدر یهویی اومدید؟آخه همیشه قبلش خبر میدین!
پارت۲۷
/از زبان ا.ت
بعد یه ربع رسیدیم خونه داخل اتاق شدم و ارایشمو پاک کردم و موهامو بالا دم اسبی بستم و یه تیشرت لانگ سفید بدون شلوار پوشیدم و رفتم تو سالن داخل آشپز خونه شدم که جیمین هم اونجا بود
به ساعت یه نگاهی کردم ساعت ۱۱ نیم شب بود رفتم سمت يخچال آب پرتقال رو برداشتم و لیوانمو پر کردم تکیه دادم به اوپن و شروع به خوردن کردم
دیدم جیمین داره میاد طرفم هعی نزدیک تر میشد بهم
_کجا داری میای؟برو اونور میخوام یه چیزی کوفت کنما
با بی اعتنایی به حرفم باز نزدیک تر شد بهم که رسید بهم و رو به رو واستاد خواستم برم که دوتا دستاشو هر دو طرفم کنار لبه اوپن گذاشت..لیوان رو گذاشتم رو اوپن
_چیکار میکنی برو اونور
خواستم هلش بدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کشید طرف خودش که افتادم تو بغلش سرم جای سینش بود که گرفتم عقب و بهش نگاه کردم
+حالا که با خانواده اتم آشنا شدم نظرت چیه که این مسخره بازی هارو تموم کنیم؟
_کدوم مسخره بازی؟کارای خوتو داری میگی دیگه ن؟
+این همه دوریت از من چیه؟منکه دوست دارم حالا باشه قبول یه اشتباهی کردم ولی حداقل از زیرش در نرفتم!
_اشتباه؟شوخی میکنی؟فکردی کشکه؟
+از پس زدن من خوشت میاد؟ تا الان خیلی جلوی خودمو گرفتم اما ا.ت من دلم برات رفته!
+دارم میگم دوست دارم.
دلم میخواست بغلش کنم و عطرشو نفس بکشم و برای همیشه کنارم داشته باشمش اما یه چیزی این وسط مانع من بود از احساساتم خبر داشتم میدونستم میخوامش اما الان نمیشد انگار نبخشیدمش هنور یه حسی عجیبیه..بدون هیچ حرفی به عقب هلش دادم که ازم جدا شد و با سرعت رفتم طرف اتاق و داخل شدم و درو محکم بستم و از پشت قفلش کردم خودمو پرت کردم رو تخت دستامو گذاشتم رو سرم و یه فشاری دادم..ذهنم حسابی درگیر شده بود شاید این حق جیمین نبود دلم نمیخواد از طرف من آسیب ببینه حتی یه ذره آخه قلبم اجازه درد کشیدنشو نمیده
تو همین خیالا بودم که صدای گوشیم بلند شد یه نگاهی انداختم دیدم شماره یونا افتاده روی گوشیم آخر شبی چیشده که زنگ میزنه نکنه اتفاق بدی افتادی، بدون اینکه درنگ کنم زود گوشیو جواب دادم
_چیشده یونا این موقعه شب تو زنگ نمیزنی(جدی)
یونا:آروم باش دختر چرا ترسیدی بدون هیچ سلام و چیزی میپری(خنده)
_ای دختره ای دیوونه..حالا ولش چیشده؟
یونا:یه چیزی فهمیدم..میخواستم فردا بهت بگم ولی کخم گرفته نمیتونم تو دلم نگه دارم تو که میدونی من چقدر فوضولم!
_باز چی شنیدی؟(خنده)
یونا:ببین ا.ت شاید بخاطر چیزی که الان بگم شاید ناراحت شی که بخاطرش با شوگا حرف زدم اما بهتره بدونی.
_بگو چیه الکی لفتش نده.
یونا:اون شبی که اون اتفاق افتاد انگار جیمین مست بوده و کاراش دست خودش نبوده..یعنی اون اتفاق از رو عمد نبوده میفهمی چی میگم؟ و انگار بعدش که فهمیده چیشده ۲ روز تموم تو اون پارکه بوده که تورو ببینه! نمیدونم برچی همچی کاری کرده..
میخواست ادامه حرفشو بگه که تلفنو قطع کردم و پرت کردم رو تخت و از رو تخت پاشدم با سرعت رفتم در اتاق رو باز کردم و رفتم تو سالن با چشم دنبال جیمین میگشتم که ندیدمش رفتم طرف آشپز خونه که دیدم همونجا نشسته و تکیه داده به کابینت ها و سرشو گذاشته رو زانو هاش و دستاشو دور زانوش حلقه کرده زود نشستم جلوش و تکونش دادم که سرشو اورد بالا که با دستام صورتشو قاب گرفتم و هجوم بردم سمت لباش و شروع به بوسیدنش کردم...خودم از کارم تعجب کرده بودم اما عقب نکشیدم جیمینم از شدت تعجب نتونست حتی همراهی کنه که نفس کم اوردم و رفتم عقب..تند تند نفس میکشیدم که نگاه های سنگین جیمین رو من بود که از سرجام پاشدم و تکیه دادم به اوپن و یه لیوان آب خوردم که اونم پاشد و رو به روم واستاد
+ا.ت..
_هیس میدونم شوکه شدی اما نتونستم تحمل کنم..خودمم تو شوکم
اومد سمتم که لیوان رو گذاشتم و برگشتم سمتش..که یهو بلندم کرد گذاشت رو اوپن و شروع به بوسیدنم کرد که باهاش همراه شدم که براید بغلم کرد و رفتیم سمت اتاق گذاشتم رو تخت و روم خیمه زد..انگاری همچی یکم زیادی داشت زود پیش میرفت نمیدونستم الان امادگیشو دارم یا نه..اما نمیخوامم هنور درست نشده باز خراب کنم که باهاش همراه شدم و ...و... و...📿
..
_میشنوم!
منشی:خانم آقای کیم یعنی پدرتون در اتاق انتطار منتظر شما هستن!
_چرا نگفتی بیاد داخل اتاقم؟
منشی:خودشون قبول نکردند خانم!
_باشه برو خودم میام.
سری بالا پایین کرد و از اتاق خارج شد از پشت میز پاشدم و یه تکونی به سر و وضعم دادم و از اتاق خارج شدم..و رفتم طرف اتاق انتظار و داخل شدم که پدرم رو به پنجره ایستاده بود رفتم جلوش ایستادم
_سلام پدر..اتفاقی افتاده اینقدر یهویی اومدید؟آخه همیشه قبلش خبر میدین!
۲۱.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.