ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 23)
ات: داداشی ( لبخند)
یونگی: ( سرش که پایین بود اورد بالا و با دیدن ات انگار آب یخ ریختن روش) ا.. ات
ات: چی شده؟؟
یونگی: سرت چی شده؟! ( بلند شد و دست ات گرفت و نشوند کنار خودش)
ات: چیزی نیست از پله ها افتادم زمین فقط
یونگی: تو چشمای من نگاه کن
ات: ( زل زد به چشمای یونگی)
یونگی: نه.... داری دروغ میگی چشمات که اینو نمیگن... ات بگو چیشده دروغم به من نگو ( نگران، اخم)
ات: ( سرشو انداخت پایین) چیز خاصی نیست
یونگی: یعنی چی؟! ات میگی یا نههه
ات: جونگ کوک کوبوندم به دیوار ( سرشو اورد بالا و با چشمای اشکی به یونگی نگاه کرد)
یونگی: جونگ کوک چ... چه غلطی ک... کرده!!؟
( خیلی عصبی شد و خواست بلند شه که ات دستشو محکم با دوتا دستاش گرفت و فشار داد)
ات: داداش!.... بیخیال ولش کن... مهم نیستش لطفا اروم باش خواهش میکنم یونگی! ( بغض)
یونگی: هه اروم باشم؟... اون مرتیکه دست رو خواهر من بلند کرده بعد اروم باشم و بشینم بزارم هر گوهی دلش خواست بخوره؟! ( داد)
ات: هیششش لطفاااا آروممم
یونگی: ( دستاشو تو موهاش فرو برد)
...
( سر میز شام)
پدر کوک: ( گلوش صاف کرد و از رو صندلی بلند شد و لیوان و یه چنگال برداشت و لیوان رو به صدا در اورد که نگاه های همه رفت رو پدر کوک و همه قاشق و چنگال هاشون گذاشتن زمین و منتظر حرفای پدر کوک بودن)
پدر کوک: خانواده ی عزیزم!... از همگی ممنونم که دعوت اومدن به عمارت جدید پسرم رو پذیرفتید!... ما امشب اینجا به خاطر 2 نفر جمع شدیم... که تبریک زندگی جدید رو بهشون بگیم... بالاخره خب ما بزرگ اونها هستیم ... عروس گلم یا برادر زاده ی عزیزم... ممنون که فرصتی به جونگ کوک دادی تو خودشو بهت ثابت کنه که چقدر عاشقته.... به هر حال همه ی ما امیدوار هستیم که عشقتون پایدار بمونه!!... بنا بر این ما فعلا به فکر وارث نیستیم... چند سالی رو باهم خوش بگذرونید و بعدا صحبت وارث رو میکنیم
شما ها دیگه اختیار خودتون دارید
پایدار!
( همه ی خانواده جز یونگی و ات و کوک دست زدن... تا خواست پدر کوک بشینه که....)
یونگی: ولی فکر کنم یه چیزیو اشتباه گفتید عمو جان ( نیشخند عصبی)
پدر کوک: بله؟
یونگی: ( از جاش بلند شد) پسر شما خیلی وقته خودشو ثابت کرده.... مخصوصا امروز اونم با زدن خواهر من!!! ( داد)
ات: یونگی لطفا ( اروم)
یونگی: همه ی ما خوب میدونید این یه ازدواج اجباریه که شما فقط به خاطر پول و سود خانواده و شرکتتون اینکارو کردید!!
باشه بدرک اصلا ولی جئون تو حق نداشتی دستتو رو صورت نازنین خواهر من بلند کنی ( داد)
(𝙿𝚊𝚛𝚝 23)
ات: داداشی ( لبخند)
یونگی: ( سرش که پایین بود اورد بالا و با دیدن ات انگار آب یخ ریختن روش) ا.. ات
ات: چی شده؟؟
یونگی: سرت چی شده؟! ( بلند شد و دست ات گرفت و نشوند کنار خودش)
ات: چیزی نیست از پله ها افتادم زمین فقط
یونگی: تو چشمای من نگاه کن
ات: ( زل زد به چشمای یونگی)
یونگی: نه.... داری دروغ میگی چشمات که اینو نمیگن... ات بگو چیشده دروغم به من نگو ( نگران، اخم)
ات: ( سرشو انداخت پایین) چیز خاصی نیست
یونگی: یعنی چی؟! ات میگی یا نههه
ات: جونگ کوک کوبوندم به دیوار ( سرشو اورد بالا و با چشمای اشکی به یونگی نگاه کرد)
یونگی: جونگ کوک چ... چه غلطی ک... کرده!!؟
( خیلی عصبی شد و خواست بلند شه که ات دستشو محکم با دوتا دستاش گرفت و فشار داد)
ات: داداش!.... بیخیال ولش کن... مهم نیستش لطفا اروم باش خواهش میکنم یونگی! ( بغض)
یونگی: هه اروم باشم؟... اون مرتیکه دست رو خواهر من بلند کرده بعد اروم باشم و بشینم بزارم هر گوهی دلش خواست بخوره؟! ( داد)
ات: هیششش لطفاااا آروممم
یونگی: ( دستاشو تو موهاش فرو برد)
...
( سر میز شام)
پدر کوک: ( گلوش صاف کرد و از رو صندلی بلند شد و لیوان و یه چنگال برداشت و لیوان رو به صدا در اورد که نگاه های همه رفت رو پدر کوک و همه قاشق و چنگال هاشون گذاشتن زمین و منتظر حرفای پدر کوک بودن)
پدر کوک: خانواده ی عزیزم!... از همگی ممنونم که دعوت اومدن به عمارت جدید پسرم رو پذیرفتید!... ما امشب اینجا به خاطر 2 نفر جمع شدیم... که تبریک زندگی جدید رو بهشون بگیم... بالاخره خب ما بزرگ اونها هستیم ... عروس گلم یا برادر زاده ی عزیزم... ممنون که فرصتی به جونگ کوک دادی تو خودشو بهت ثابت کنه که چقدر عاشقته.... به هر حال همه ی ما امیدوار هستیم که عشقتون پایدار بمونه!!... بنا بر این ما فعلا به فکر وارث نیستیم... چند سالی رو باهم خوش بگذرونید و بعدا صحبت وارث رو میکنیم
شما ها دیگه اختیار خودتون دارید
پایدار!
( همه ی خانواده جز یونگی و ات و کوک دست زدن... تا خواست پدر کوک بشینه که....)
یونگی: ولی فکر کنم یه چیزیو اشتباه گفتید عمو جان ( نیشخند عصبی)
پدر کوک: بله؟
یونگی: ( از جاش بلند شد) پسر شما خیلی وقته خودشو ثابت کرده.... مخصوصا امروز اونم با زدن خواهر من!!! ( داد)
ات: یونگی لطفا ( اروم)
یونگی: همه ی ما خوب میدونید این یه ازدواج اجباریه که شما فقط به خاطر پول و سود خانواده و شرکتتون اینکارو کردید!!
باشه بدرک اصلا ولی جئون تو حق نداشتی دستتو رو صورت نازنین خواهر من بلند کنی ( داد)
۵.۷k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.