وقتی رسید پیش ما پویان با نگرانی پرسید چیشده ؟ چرا دیر کر
وقتی رسید پیش ما پویان با نگرانی پرسید چیشده ؟ چرا دیر کردی... ماشین رو چرا نیاوردی ؟
سینا نفس نفس میزد ولی در همون حال گفت ماشین نیست.
آرمیتا - من که تعجب کرده بودم گفتم یعنی چی که نیست ؟ تو مطمئنی ؟
سینا - آره بابا مطمئنم
آرمیتا - بریم به عمو علی بگیم شاید بتونن کمکمون کنن.
سینا - باشه برو زنگ در رو بزن و بهشون بگو.
آرمیتا - تا یه چند قدم به سمت خونه عمو علی رفتم صدای جیغ مونا رو شنیدم و کشیده شدنم به عقب. و وقتی منو کشید هر دومون افتادیم زمین. و وقتی سرمو بلند کردم دیدم... یا خدااااا...
ماشین سینا بدون اینکه پشت فرمونش کسی نشسته باشه با سرعت داشت میومد منو زیر بگیره. جالب اینجاست تا مونا منو کشید عقب ماشین هم ایستاد.
منو مونا هر دومون داشتیم گریه میکردیم. سینا و پویان هم زیاد وضع خوبی نداشتن .
سینا اومد جلو و کمک کرد تا منو مونا بلند شیم. وقتی سینا بلندمون کرد دیدم یه سری مردم ایستادن و دارن به ما نگاه میکنن.
خب باید هم نگاه کنن. چنین صحنه ای واقعاً جای نگاه کردن داره.
رفتم کنار مونا و بغلش کردم. هنوز داشت از ترس میلرزید. کنار گوشش با لحن خواهرانه و مهربونی گفتم...
مرسی آبجی قشنگم که نجاتم دادی اگه تو نبودی کن تا الان...
تا خواستم بقیه حرفم رو بزنم پرید وسط حرفم و گفت... هیس...! این حرفو نزن من وظیفم بود نجاتت بدم. تو مثل خواهر منی... حتی از خواهر هم نزدیک تری بهم.
سینا نفس نفس میزد ولی در همون حال گفت ماشین نیست.
آرمیتا - من که تعجب کرده بودم گفتم یعنی چی که نیست ؟ تو مطمئنی ؟
سینا - آره بابا مطمئنم
آرمیتا - بریم به عمو علی بگیم شاید بتونن کمکمون کنن.
سینا - باشه برو زنگ در رو بزن و بهشون بگو.
آرمیتا - تا یه چند قدم به سمت خونه عمو علی رفتم صدای جیغ مونا رو شنیدم و کشیده شدنم به عقب. و وقتی منو کشید هر دومون افتادیم زمین. و وقتی سرمو بلند کردم دیدم... یا خدااااا...
ماشین سینا بدون اینکه پشت فرمونش کسی نشسته باشه با سرعت داشت میومد منو زیر بگیره. جالب اینجاست تا مونا منو کشید عقب ماشین هم ایستاد.
منو مونا هر دومون داشتیم گریه میکردیم. سینا و پویان هم زیاد وضع خوبی نداشتن .
سینا اومد جلو و کمک کرد تا منو مونا بلند شیم. وقتی سینا بلندمون کرد دیدم یه سری مردم ایستادن و دارن به ما نگاه میکنن.
خب باید هم نگاه کنن. چنین صحنه ای واقعاً جای نگاه کردن داره.
رفتم کنار مونا و بغلش کردم. هنوز داشت از ترس میلرزید. کنار گوشش با لحن خواهرانه و مهربونی گفتم...
مرسی آبجی قشنگم که نجاتم دادی اگه تو نبودی کن تا الان...
تا خواستم بقیه حرفم رو بزنم پرید وسط حرفم و گفت... هیس...! این حرفو نزن من وظیفم بود نجاتت بدم. تو مثل خواهر منی... حتی از خواهر هم نزدیک تری بهم.
۲.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.