فیک King of the Moon 🧛🏻♂️🩸🍷پارت²³
راوی « نه سوفی قدرت ادامه داشت و نه جین هی....شمشیر هاشون یه شمشیر معمولی نبود....و زخمشون یقیناً جدی بود....وقتی الکس و یونگی رسیدن هر دوتاشون جونی نداشتن و بیهوش شدن..
الکس « شمشیر سوفی روی زمین اوفتاد و وقتی خواست بیفته سریع اونو گرفتم...این چه کاری بود کردین....
یونگی « احساس میکردم قلبم ترک برداشته.....تا حالا بار ها جین هی رو توی بدترین شرایط نجات دادم....اما الان با بقیه اونا فرق داشت....حالش اصلا خوب نبود....سوفی هم بیهوش شده بود....جین هی رو بغل کردم و به سمت قصر حرکت کردیم....
الکس « سوفی رو بردمش توی اتاقش و خوابوندمش روی تختش....دکتر رو خبر کردیم و اومد بالای سرش...کمی که گذشت خیلی بی حال بهوش اومد.....چرا اینکار کردی؟
سوفی « اون مرد؟
الکس « نمیدونم....اما حالش خوب نبود....به نظرت ارزشش رو داشت؟ اگه بمیره یونگی زنده ات نمیزاره
سوفیا « اون باید بمیره....اگه بمیره برام مهم نیست چه بلایی سرم میاد.....مثل الاهه ها میمونه....
الکس « الان ازش تعریف کردی؟
سوفیا « نهههه...آخ
الکس « به خودت فشار نیار....برم ببینم حال اون چطوره
سوفیا « حالم اصلا خوب نبود برای همین چشمام رو روی هم گذاشتم و آروم به خواب رفتم
یونگی « دکتر گفته بود حالش اصلا خوب نیست..تب شدیدی داشت و رنگش کاملا پریده بود...دستمال رو از روی پیشونیش برداشتم و بعد از اینکه نمدارش کردم دوباره اونو روی پیشونیش گذاشتم....نمیخواهی بیدار شی؟
نمیخواهی چشمای نازت رو باز کنی؟ حالا که فهمیدی دوستت دارم میخواهی ترکم کنی؟
راوی « دکتر گفته بود چون تبش بالاست ممکنه حذیون بگه یا حرفی رو توی قلبش نگه داشته رو به زبون بیاره.....اما جین هی فقط با گریه اسم یونگی رو صدا میزد....این باعث میشد یونگی غم بیشتری رو توی دلش احساس کنه.....
الکس « ظاهرا حال اون دختر اصلا خوب نبود....نفس عمیقی کشیدم و در اتاق جین هی رو زدم و با تایید یونگی وارد اتاق شدم....حالش چطوره؟
یونگی « خودت چی فکر میکنی؟
الکس « خوب نیست....
یونگی « سوفی بهوش اومده؟
الکس « اره....اما الان دوباره خوابید....
یونگی « خیلی خب...مراقبش باش...یهو دیدم دست جین هی تکون خورد....برگشتم و نگاهش کردم....کم کم داشت هوشیاریش رو بدست میاورد....الکس لطفا دکتر رو خبر کن....
⛄🙂❤خب اینم پارت بعدیش...بنده برم به درسام برسم...ببخشید فعالیتم کمه....
لباس شوگا و الکس اسلاید بعدی..🌚🕶👐🏻
الکس « شمشیر سوفی روی زمین اوفتاد و وقتی خواست بیفته سریع اونو گرفتم...این چه کاری بود کردین....
یونگی « احساس میکردم قلبم ترک برداشته.....تا حالا بار ها جین هی رو توی بدترین شرایط نجات دادم....اما الان با بقیه اونا فرق داشت....حالش اصلا خوب نبود....سوفی هم بیهوش شده بود....جین هی رو بغل کردم و به سمت قصر حرکت کردیم....
الکس « سوفی رو بردمش توی اتاقش و خوابوندمش روی تختش....دکتر رو خبر کردیم و اومد بالای سرش...کمی که گذشت خیلی بی حال بهوش اومد.....چرا اینکار کردی؟
سوفی « اون مرد؟
الکس « نمیدونم....اما حالش خوب نبود....به نظرت ارزشش رو داشت؟ اگه بمیره یونگی زنده ات نمیزاره
سوفیا « اون باید بمیره....اگه بمیره برام مهم نیست چه بلایی سرم میاد.....مثل الاهه ها میمونه....
الکس « الان ازش تعریف کردی؟
سوفیا « نهههه...آخ
الکس « به خودت فشار نیار....برم ببینم حال اون چطوره
سوفیا « حالم اصلا خوب نبود برای همین چشمام رو روی هم گذاشتم و آروم به خواب رفتم
یونگی « دکتر گفته بود حالش اصلا خوب نیست..تب شدیدی داشت و رنگش کاملا پریده بود...دستمال رو از روی پیشونیش برداشتم و بعد از اینکه نمدارش کردم دوباره اونو روی پیشونیش گذاشتم....نمیخواهی بیدار شی؟
نمیخواهی چشمای نازت رو باز کنی؟ حالا که فهمیدی دوستت دارم میخواهی ترکم کنی؟
راوی « دکتر گفته بود چون تبش بالاست ممکنه حذیون بگه یا حرفی رو توی قلبش نگه داشته رو به زبون بیاره.....اما جین هی فقط با گریه اسم یونگی رو صدا میزد....این باعث میشد یونگی غم بیشتری رو توی دلش احساس کنه.....
الکس « ظاهرا حال اون دختر اصلا خوب نبود....نفس عمیقی کشیدم و در اتاق جین هی رو زدم و با تایید یونگی وارد اتاق شدم....حالش چطوره؟
یونگی « خودت چی فکر میکنی؟
الکس « خوب نیست....
یونگی « سوفی بهوش اومده؟
الکس « اره....اما الان دوباره خوابید....
یونگی « خیلی خب...مراقبش باش...یهو دیدم دست جین هی تکون خورد....برگشتم و نگاهش کردم....کم کم داشت هوشیاریش رو بدست میاورد....الکس لطفا دکتر رو خبر کن....
⛄🙂❤خب اینم پارت بعدیش...بنده برم به درسام برسم...ببخشید فعالیتم کمه....
لباس شوگا و الکس اسلاید بعدی..🌚🕶👐🏻
۵۶.۰k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.