فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۸)
از زبان جین
رفتم پیش مامان گفتم سخته گفت چی سخته گفتم مامان من ات دوست داشتم بدون اون سخته درساهم هی فشار میاره توی دانشگاه شنیدم ات ورشکسته شده دلم میخواد ببینمش گفت جین اون تورو پس زد نرو سمتش شاید نرسیدن بهتره
از زبان مامان جین
بعد از اینکه جین رفت نشستم اشکم ریخت گفتم ببخشید ولی نمیخوام بد بختی های ات روی زندگیت تاثیر بزار شما بدرد هم نمیخوردین
۲هفته بعد
از زبان ات
امشب به خونه خانواده گو حمله میکنم تا بفهمن با من درافتادن یعنی چی نزیکای ظهر بود چشامو بستم خوابم برد از خواب بلند شدم دیدم جین روی کاناپه نشسته داره منو نگاه میکنه گفتم تو اینجا تو خونه من چیکار میکنی گفت ات حواست به خودت باشه بالاخره میگیرمت ناراحت بودم که منو نخواست گفتم از خونه من برو بیرون که اقای گو پدر همون پسری که من کشتمش اومد توی خونه اصلحشو گذاشت روی سر جین گفت تو پسرمو کشتی منم عشقتو تا خواست شلیک کنه از خواب بلند شدم داد کشید بونا اومد پیشم گفت خوبی گفتم خوبم کابوس دیدم دستام میلر زید به ساعت نگاه کردم ساعت شیش غروب بود به بونا گفتم چرا بیدارم نکردی
از زبان بونا
دستمو گذاشتم روی سر ات گفتم میدونم خیلی وقته از ته دل نخندی خسته ای درست نمیخوابی دوبار صدات کردم ولی بیدار نشدی میدونم حالت خوب نیست خندید گفت نه خوبم
(پارت۸)
از زبان جین
رفتم پیش مامان گفتم سخته گفت چی سخته گفتم مامان من ات دوست داشتم بدون اون سخته درساهم هی فشار میاره توی دانشگاه شنیدم ات ورشکسته شده دلم میخواد ببینمش گفت جین اون تورو پس زد نرو سمتش شاید نرسیدن بهتره
از زبان مامان جین
بعد از اینکه جین رفت نشستم اشکم ریخت گفتم ببخشید ولی نمیخوام بد بختی های ات روی زندگیت تاثیر بزار شما بدرد هم نمیخوردین
۲هفته بعد
از زبان ات
امشب به خونه خانواده گو حمله میکنم تا بفهمن با من درافتادن یعنی چی نزیکای ظهر بود چشامو بستم خوابم برد از خواب بلند شدم دیدم جین روی کاناپه نشسته داره منو نگاه میکنه گفتم تو اینجا تو خونه من چیکار میکنی گفت ات حواست به خودت باشه بالاخره میگیرمت ناراحت بودم که منو نخواست گفتم از خونه من برو بیرون که اقای گو پدر همون پسری که من کشتمش اومد توی خونه اصلحشو گذاشت روی سر جین گفت تو پسرمو کشتی منم عشقتو تا خواست شلیک کنه از خواب بلند شدم داد کشید بونا اومد پیشم گفت خوبی گفتم خوبم کابوس دیدم دستام میلر زید به ساعت نگاه کردم ساعت شیش غروب بود به بونا گفتم چرا بیدارم نکردی
از زبان بونا
دستمو گذاشتم روی سر ات گفتم میدونم خیلی وقته از ته دل نخندی خسته ای درست نمیخوابی دوبار صدات کردم ولی بیدار نشدی میدونم حالت خوب نیست خندید گفت نه خوبم
۵.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.