پارت ۱۰۶
صبح که بيدار شدم، بابا و عزيز مشغول خوردن صبحانه بودن. رفتم توي آشپزخونه و در حالي که چشمام رو مي ماليدم گفتم:
- سلام.
عزيز سريع گفتم:
- سلام مادر، صبحت به خير. دست و صورتت و شستي؟
- نه عزيز حال نداشتم.
بابا گفت:
- زشته دختر، بلند شو همين الان برو دست و صورتت و بشور.
با نق نق رفتم سر ظرفشويي و صورتم و گرفتم زير شير. عزيز جيغ زد:
- مي چايي!
- به درک!
- با عزيز درست صحبت کن ترسا!
- وا! مگه چي گفتم؟
نشستم سر ميز و عزيز استکان چايي رو گذاشت جلوي دستم. در حالي که خامه شکلاتي رو مي ماليدم روي نون به بابا گفتم:
- بابايي...
- باز چي شده؟
لقمه رو انداختم تو سفره و گفتم:
- شد من يه بار شما رو صدا کنم شما درست جوابم و بدين؟
عزيز به طرفداري از من گفت:
- راست مي گه ديگه سهراب، تو خيلي دخترم و اذيت مي کني.
بابا با خنده گفت:
- اي بابا، چند نفر به يه نفر؟ خيلي خب! ببخشيد. بفرماييد دختر گلم.
بي مقدمه گفتم:
- زنگ بزنين خونه ي آقاي تهراني اينا.
دست بابا وسط راه خشک شد. بيچاره داشت لقمه رو به طرف دهنش مي برد. چند لحظه نگام کرد و سپس لقمه رو گذاشت روي ميز و گفت:
- جوابت منفيه؟!
پس بگو چرا خشک شد! ترسيد لقمه ي به اين چرب و نرمي از دست بره. با دلخوري گفتم:
- نه خير، مثبته!
عزيز چنان کلي کشيد که گوشم کر شد. گوشم و گرفتم، ولي چيزي نگفتم که عزيز از دستم دلخور نشه. بيچاره يعني شاد شد! بابا هم صورتش شکفت و با شادي گفت:
- مبارکت باشه بابا.
- سلام.
عزيز سريع گفتم:
- سلام مادر، صبحت به خير. دست و صورتت و شستي؟
- نه عزيز حال نداشتم.
بابا گفت:
- زشته دختر، بلند شو همين الان برو دست و صورتت و بشور.
با نق نق رفتم سر ظرفشويي و صورتم و گرفتم زير شير. عزيز جيغ زد:
- مي چايي!
- به درک!
- با عزيز درست صحبت کن ترسا!
- وا! مگه چي گفتم؟
نشستم سر ميز و عزيز استکان چايي رو گذاشت جلوي دستم. در حالي که خامه شکلاتي رو مي ماليدم روي نون به بابا گفتم:
- بابايي...
- باز چي شده؟
لقمه رو انداختم تو سفره و گفتم:
- شد من يه بار شما رو صدا کنم شما درست جوابم و بدين؟
عزيز به طرفداري از من گفت:
- راست مي گه ديگه سهراب، تو خيلي دخترم و اذيت مي کني.
بابا با خنده گفت:
- اي بابا، چند نفر به يه نفر؟ خيلي خب! ببخشيد. بفرماييد دختر گلم.
بي مقدمه گفتم:
- زنگ بزنين خونه ي آقاي تهراني اينا.
دست بابا وسط راه خشک شد. بيچاره داشت لقمه رو به طرف دهنش مي برد. چند لحظه نگام کرد و سپس لقمه رو گذاشت روي ميز و گفت:
- جوابت منفيه؟!
پس بگو چرا خشک شد! ترسيد لقمه ي به اين چرب و نرمي از دست بره. با دلخوري گفتم:
- نه خير، مثبته!
عزيز چنان کلي کشيد که گوشم کر شد. گوشم و گرفتم، ولي چيزي نگفتم که عزيز از دستم دلخور نشه. بيچاره يعني شاد شد! بابا هم صورتش شکفت و با شادي گفت:
- مبارکت باشه بابا.
۳.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.