.
.
.
ₚₐᵣₜ ⁵
.
.
دیگه نمیتونست....تعجب داشت که چجوری زندست.....چاقو مدام بصورت عمود روی پاها تا کمرش محکم کشیده میشد....
.
.
JK:نفس نکش...صداش رو مخمه
.
.
خیلی دوست داشت الفاظ رکیک زیباشو به زبون بیاره ولی ماهیچه هاش از درد نمیتونستن حرکت کنن یجور فلج شده بودن...
.
.
چشماش کم کم بسته شد و آخرین چیزی که حس کرد دست هایی بود که کمرشون گرفته...آخرین چیزی که دید صورتی بود که اون لبخند وحشتناک از بین رفته بود....و چشمایی که غم درش کتمان شده بود....شاید آخرین حس..آخرین دیدن.....آخرین بار...آخرین دقیقه زندگی.....
.
.
با شوک چشماشو باز کرد...نباید زنده میبود...اصن نمیشد که با اون وضعیت زنده بمون......ولی....
y/n:این گوشی //کجاستتت
آیییشششش الان وقت خاموش شدن بوددد
خانم....
○:بله ؟
y/n:ساعت چنده؟ ما چند ساعت اینجاییم؟ من تا الان خواب بودم؟ چند ساعت خوابیدم؟ کجاییم؟
○:نفس بگیر...ساعت شیش و نیمه، ما خودمون تازه از خواب بیدار شدیم ، جای تعجب که چجوری همه خوابیدن حتی یکنفر هم نیست بدونه چند ساعت گذشته.....
مقصد¿¿[نمیدونم یچیز در نظر بگیرید]
.
.
همینجوری داشت راه میرفت...مبدعی نداشت....
y/n:"باید چک کنم ..اگر رد زخمی باشه که اوکی دیشب به هاج رفتم..ولی اگه نباشه....نمیشه همه از اول راه تا پایانش خوابیده بودن...بعدشم دردش خیلی واقعی بود....و عجیب تر صندلی روبهروم به پارگی میخورد... وقتی سوار شدم صندلی سالم بود.....اون با چاقوش داش دیشب......پس
.
.
ایستاد و با تعجب به روبهروش زل زد..کنارش یه پل بود که برای گذر از دریاچه تقریبا بزرگی بود....ولی این زیبایی ها رو فقط میدید نمیتونست لذت ببره..جواب سوالشو پیدا کرده بود ولی سوالای بیشتری براش بوجود اومد...
.
.
y/n:چرا الان اینجام ...اونم زنده....هدفش از این کار چی بود.....چرا دوباره برام تکرارش کرد
.
.
.
ادامه دارد:.......
.
ₚₐᵣₜ ⁵
.
.
دیگه نمیتونست....تعجب داشت که چجوری زندست.....چاقو مدام بصورت عمود روی پاها تا کمرش محکم کشیده میشد....
.
.
JK:نفس نکش...صداش رو مخمه
.
.
خیلی دوست داشت الفاظ رکیک زیباشو به زبون بیاره ولی ماهیچه هاش از درد نمیتونستن حرکت کنن یجور فلج شده بودن...
.
.
چشماش کم کم بسته شد و آخرین چیزی که حس کرد دست هایی بود که کمرشون گرفته...آخرین چیزی که دید صورتی بود که اون لبخند وحشتناک از بین رفته بود....و چشمایی که غم درش کتمان شده بود....شاید آخرین حس..آخرین دیدن.....آخرین بار...آخرین دقیقه زندگی.....
.
.
با شوک چشماشو باز کرد...نباید زنده میبود...اصن نمیشد که با اون وضعیت زنده بمون......ولی....
y/n:این گوشی //کجاستتت
آیییشششش الان وقت خاموش شدن بوددد
خانم....
○:بله ؟
y/n:ساعت چنده؟ ما چند ساعت اینجاییم؟ من تا الان خواب بودم؟ چند ساعت خوابیدم؟ کجاییم؟
○:نفس بگیر...ساعت شیش و نیمه، ما خودمون تازه از خواب بیدار شدیم ، جای تعجب که چجوری همه خوابیدن حتی یکنفر هم نیست بدونه چند ساعت گذشته.....
مقصد¿¿[نمیدونم یچیز در نظر بگیرید]
.
.
همینجوری داشت راه میرفت...مبدعی نداشت....
y/n:"باید چک کنم ..اگر رد زخمی باشه که اوکی دیشب به هاج رفتم..ولی اگه نباشه....نمیشه همه از اول راه تا پایانش خوابیده بودن...بعدشم دردش خیلی واقعی بود....و عجیب تر صندلی روبهروم به پارگی میخورد... وقتی سوار شدم صندلی سالم بود.....اون با چاقوش داش دیشب......پس
.
.
ایستاد و با تعجب به روبهروش زل زد..کنارش یه پل بود که برای گذر از دریاچه تقریبا بزرگی بود....ولی این زیبایی ها رو فقط میدید نمیتونست لذت ببره..جواب سوالشو پیدا کرده بود ولی سوالای بیشتری براش بوجود اومد...
.
.
y/n:چرا الان اینجام ...اونم زنده....هدفش از این کار چی بود.....چرا دوباره برام تکرارش کرد
.
.
.
ادامه دارد:.......
۳.۵k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.