p:¹¹
با تعجب گفت:این چیزا واسه تو خیلی سنگینه مخصوصا وقتی یه بچه توی شکمته...
وقتی نگاه منتظرمو دیدم نفسشو داد بیرون و گفت:البته حق داری بدونی ...این زن قاچاق چیه ...مافیای مواد و انسان...توی یه تیم سر شناسه... طبق تحقیات چن سال پیشم اینا رو متوجه شدم ...واسه همین کشتن ادم واسش مثل اب خوردنه ..تموم این حرفا رو بهت گفتم تا یه چیز و بهت بفهمونم...قرار تهیونگ سه روز بره سئول ..توهم باهاش میری چون با اون حرفایی و رفتارایی که ایشون توی مهمونی زد و اون گرد و خاکی که به پا کرد الان به لطف اون عجوزه همه میدونن که اقای کیم تهیونگ یه همسر و یه بچه داره که کل زندگیشن..و حاضر نیست هیچ اتفاقی براشون بیافته ...خب مطمئنا دشمنایی تهیونک انتن هاشون کار میافته و یه چیزایی دستگیرشون میشه ...یه چیزایی مثل اسیب رسوندن به همسر تهیونگ یا بچه اش که از پا درش بیارن ... علاوه بر این زن که طمع این همه ثروت و داره شرکت های رقیبم به همین فکر میوفتن..پس باید حواستون و جمع کنید..نمیخواستم اینا رو بگم ولی خودت مجبورم کردی...اون قصد جون توهم دارن ...
با شنیدن این حرف دستام شل شد لیوان از دستم افتاد و خورد شد ...اشکی که جلوشو گرفته بودم روی صورتم روون شد ...فک نمیکردم زندگی بتونه سخت تر از این حرفا بشه ولی شد...حتی یه زره هم برای مرگ خودم ناراحت نیستم ولی این بچه چی ...چطوری اخه...
هیون نفسشو داد بیرون تهیونگم عصبی به یه جا خیره بود ...واقعا نمیدونسم تا کی قرار بدبخت باقی بمونم ...
هیون وقتی حالم و دید سریع گفت کع:اصلا نگران نباش ...خیلیا ازت مراقبت میکنن ...هیچ اتفاقی واست نمیافته...
بی اراده گفتم:بچم..
میتونستم تعجب تهیونگ و هیون حس کنم که هیون گفت: مطمئن باش هیچ اتفاقی واسه تو و این بچه نمیوفته ...
از این اطمینان دادنش یکم حالم بهتر شد ...و یه عالمه سوال توی مغزم میپیچید...
ا/ت:میتونم س..سوال بپرسم؟
هیون:همم بپرس
ا/ت:واسه چی...وقتی خ..طر داره ..میخواین برین سئول..
هیون:خب اون عفریته خانم چون نقشش عملی نشده به بهونه مهمونی بزرگ برای تولد این شاخه شمشاد ....میخواد توی اون مهونی نفششو عملی کنه ...و اگم نره اول اینه شک میکنه از نقشش خبر دارو نقشش و عوض میکنه دوم اینکه این مهمونی خیلی بزرگه و تقریبا همه خانواده همه شرکت های معتبر و مهم توش حضور دارن با نرفتنش فقط اوضاع بدتر میشه ...دیگ؟
از اینکه توی هر جمله مادر تهیونگ و یه جور لقب میداد خندم گرفته بود ولی کنترش کردم...و ادامه دادم
ا/ت:خب...خب من برای چی باید بیام...
هیون:اولا اینکه همه داستانا سر توئه و اگه اینجا بمونی خیلی زود تر از اینکه ما برگردیم خبرا میرسه و خطرش بیشتر پس توی باید از بغل تهیونگ جم نخوری...
ا/ت:درمورد....پسر سوم خانواده...
هیون:خب دایی کوچیکه...ایشونم توی مهمونی هستن و توی مهمونی قبلیم بودن با پسرش هوسوک و اون دختر کوچولو که خواهر جیهوپه...
وقتی نگاه منتظرمو دیدم نفسشو داد بیرون و گفت:البته حق داری بدونی ...این زن قاچاق چیه ...مافیای مواد و انسان...توی یه تیم سر شناسه... طبق تحقیات چن سال پیشم اینا رو متوجه شدم ...واسه همین کشتن ادم واسش مثل اب خوردنه ..تموم این حرفا رو بهت گفتم تا یه چیز و بهت بفهمونم...قرار تهیونگ سه روز بره سئول ..توهم باهاش میری چون با اون حرفایی و رفتارایی که ایشون توی مهمونی زد و اون گرد و خاکی که به پا کرد الان به لطف اون عجوزه همه میدونن که اقای کیم تهیونگ یه همسر و یه بچه داره که کل زندگیشن..و حاضر نیست هیچ اتفاقی براشون بیافته ...خب مطمئنا دشمنایی تهیونک انتن هاشون کار میافته و یه چیزایی دستگیرشون میشه ...یه چیزایی مثل اسیب رسوندن به همسر تهیونگ یا بچه اش که از پا درش بیارن ... علاوه بر این زن که طمع این همه ثروت و داره شرکت های رقیبم به همین فکر میوفتن..پس باید حواستون و جمع کنید..نمیخواستم اینا رو بگم ولی خودت مجبورم کردی...اون قصد جون توهم دارن ...
با شنیدن این حرف دستام شل شد لیوان از دستم افتاد و خورد شد ...اشکی که جلوشو گرفته بودم روی صورتم روون شد ...فک نمیکردم زندگی بتونه سخت تر از این حرفا بشه ولی شد...حتی یه زره هم برای مرگ خودم ناراحت نیستم ولی این بچه چی ...چطوری اخه...
هیون نفسشو داد بیرون تهیونگم عصبی به یه جا خیره بود ...واقعا نمیدونسم تا کی قرار بدبخت باقی بمونم ...
هیون وقتی حالم و دید سریع گفت کع:اصلا نگران نباش ...خیلیا ازت مراقبت میکنن ...هیچ اتفاقی واست نمیافته...
بی اراده گفتم:بچم..
میتونستم تعجب تهیونگ و هیون حس کنم که هیون گفت: مطمئن باش هیچ اتفاقی واسه تو و این بچه نمیوفته ...
از این اطمینان دادنش یکم حالم بهتر شد ...و یه عالمه سوال توی مغزم میپیچید...
ا/ت:میتونم س..سوال بپرسم؟
هیون:همم بپرس
ا/ت:واسه چی...وقتی خ..طر داره ..میخواین برین سئول..
هیون:خب اون عفریته خانم چون نقشش عملی نشده به بهونه مهمونی بزرگ برای تولد این شاخه شمشاد ....میخواد توی اون مهونی نفششو عملی کنه ...و اگم نره اول اینه شک میکنه از نقشش خبر دارو نقشش و عوض میکنه دوم اینکه این مهمونی خیلی بزرگه و تقریبا همه خانواده همه شرکت های معتبر و مهم توش حضور دارن با نرفتنش فقط اوضاع بدتر میشه ...دیگ؟
از اینکه توی هر جمله مادر تهیونگ و یه جور لقب میداد خندم گرفته بود ولی کنترش کردم...و ادامه دادم
ا/ت:خب...خب من برای چی باید بیام...
هیون:اولا اینکه همه داستانا سر توئه و اگه اینجا بمونی خیلی زود تر از اینکه ما برگردیم خبرا میرسه و خطرش بیشتر پس توی باید از بغل تهیونگ جم نخوری...
ا/ت:درمورد....پسر سوم خانواده...
هیون:خب دایی کوچیکه...ایشونم توی مهمونی هستن و توی مهمونی قبلیم بودن با پسرش هوسوک و اون دختر کوچولو که خواهر جیهوپه...
۱۶۷.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.