{قسمت '11' پارت'10' }
{قسمت '11' پارت'10' }
_باشه خانوم کوچولو تورو هم باخودمون میبریم
+خب بلند بشین برین بالا لباساتون رو عوض کنین که بتونین یک ساعت دیگه حرکت کنین
_باشه..... دست ماهتیسا رو گرفتم بلندش کردم رفتیم بالا بعد توی راه پله داد زدم
_مهتاب توهم برو لباسات رو عوض کن
+چشم داداشی....رفتیم توی اتاق
+خب الان هم نمیخای بگی؟!...... به ماهتیسا خیره شدم یه شال مشکی روی موهاش بود یه مانتو صورتی تا روی زانو پوشیده بود شلوارش هم مشکی بود کفش اسپرت صورتی هم پاش بود رفتم کنارش روی تخت نشستم سرم رو بین دستام گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن
بزار داستانم رو اینجوری برات تعریف کنم یه الفایی بود که توسط پدربزرگش نفرین شده بود و وقتی بدنیا اومد برخلافه الفاهای دیگه اون یه آلفای کامل نبود یعنی قدرتاش رو نداشت اون آلفا من بودم هوف (الهیی☹️) 18 سالم بود که هلیا دختر داییم عاشق من شد اون با من سازگاری داشت ولی من باور نمیکردم آخه من یه آلفای کامل نبود هلیا با پدر و مادر خودش حرف زده بود اوناهم با پدر و مادر من حرف زدن منو هلیا نامزد شدیم ولی من حسی نصبت بهش نداشتم یه روز که داشتم میرفتم سالن سالن ورزش که واسه مسابقه ی بسکتبال آماده بشم صدایی از توی اتاق استراحت شنیدم رفتم داخل در اتاق تا نصفه باز بود لابه لای در رو نگاه کردم هلیا رو دیدم که داشت با یه آلفا لب میگرفت (استغفرالله 😂) وقتی دیدمشون در رو محکم باز کردم هلیا متوجه ی من شد منم با عصبانیت از اونجا رفتم صدای هلیا رو میشنیدم از پشتم که میگفت نرو من دوستت دارم(زر میزنه پسرم تو برو 😏😂) ولی من میرفتم بعدشم که همه چیز رو به خانوادم گفتم بابام بهم میگفت باید برم سوئیس ولی من قبول نمیکردم ولی اون پا فشاری میکرد منم مجبور شدم به حرفش گوش کنم ولی خوشحالم که به حرفش گوش کردم چون اگه نمیومدم سوئیس با تو آشنا نمیشدم
+واقعا متاسفم
_تو چرا ناراحتی؟!... پیشونیش رو بوسیدم
+ولی هنوز به من نگفتی اون تاج هارو از کجا اوردی ها؟!...... لبخندی زدم
_اونارو خودم درست کردم وقتی که حوصلم سر میرفت.... ماهتیسا با تعجب بهم نگاه میکرد
+نه بابااا واقعا خودت درستشون کردی؟!؟
_بههه خانوم مارو دست کم گرفتی؟!.....دوتامون زدیم زیر خنده که صدای در اومد مهتاب بود
+داداشی من آمادم نمیاین
_اومدیم گلم.... یه نگاه به ماهتیسا کردم
_بریم ملکه ی من؟
_باشه خانوم کوچولو تورو هم باخودمون میبریم
+خب بلند بشین برین بالا لباساتون رو عوض کنین که بتونین یک ساعت دیگه حرکت کنین
_باشه..... دست ماهتیسا رو گرفتم بلندش کردم رفتیم بالا بعد توی راه پله داد زدم
_مهتاب توهم برو لباسات رو عوض کن
+چشم داداشی....رفتیم توی اتاق
+خب الان هم نمیخای بگی؟!...... به ماهتیسا خیره شدم یه شال مشکی روی موهاش بود یه مانتو صورتی تا روی زانو پوشیده بود شلوارش هم مشکی بود کفش اسپرت صورتی هم پاش بود رفتم کنارش روی تخت نشستم سرم رو بین دستام گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن
بزار داستانم رو اینجوری برات تعریف کنم یه الفایی بود که توسط پدربزرگش نفرین شده بود و وقتی بدنیا اومد برخلافه الفاهای دیگه اون یه آلفای کامل نبود یعنی قدرتاش رو نداشت اون آلفا من بودم هوف (الهیی☹️) 18 سالم بود که هلیا دختر داییم عاشق من شد اون با من سازگاری داشت ولی من باور نمیکردم آخه من یه آلفای کامل نبود هلیا با پدر و مادر خودش حرف زده بود اوناهم با پدر و مادر من حرف زدن منو هلیا نامزد شدیم ولی من حسی نصبت بهش نداشتم یه روز که داشتم میرفتم سالن سالن ورزش که واسه مسابقه ی بسکتبال آماده بشم صدایی از توی اتاق استراحت شنیدم رفتم داخل در اتاق تا نصفه باز بود لابه لای در رو نگاه کردم هلیا رو دیدم که داشت با یه آلفا لب میگرفت (استغفرالله 😂) وقتی دیدمشون در رو محکم باز کردم هلیا متوجه ی من شد منم با عصبانیت از اونجا رفتم صدای هلیا رو میشنیدم از پشتم که میگفت نرو من دوستت دارم(زر میزنه پسرم تو برو 😏😂) ولی من میرفتم بعدشم که همه چیز رو به خانوادم گفتم بابام بهم میگفت باید برم سوئیس ولی من قبول نمیکردم ولی اون پا فشاری میکرد منم مجبور شدم به حرفش گوش کنم ولی خوشحالم که به حرفش گوش کردم چون اگه نمیومدم سوئیس با تو آشنا نمیشدم
+واقعا متاسفم
_تو چرا ناراحتی؟!... پیشونیش رو بوسیدم
+ولی هنوز به من نگفتی اون تاج هارو از کجا اوردی ها؟!...... لبخندی زدم
_اونارو خودم درست کردم وقتی که حوصلم سر میرفت.... ماهتیسا با تعجب بهم نگاه میکرد
+نه بابااا واقعا خودت درستشون کردی؟!؟
_بههه خانوم مارو دست کم گرفتی؟!.....دوتامون زدیم زیر خنده که صدای در اومد مهتاب بود
+داداشی من آمادم نمیاین
_اومدیم گلم.... یه نگاه به ماهتیسا کردم
_بریم ملکه ی من؟
۳.۹k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.