نقاش سلطنتی 🧋🥢•-• 🧋چند پارتی ( p³
.
.
دانای کل « برفی اسب عزیز و نازنینش بود که با دنیا هم عوضش نمیکرد.... نگاه مرددش رو بین تهیونگ و جزف به چرخش در اورد و بعد از نیم ساعت قدم زدن برگشت و به تهیونگ گفت
نلی « حالا که اینقدر اصرار میکنی میپذیرم
تهیونگ « بچه پرو
_تهیونگ ازش خواسته بود دوباره اون لباس رو بپوشه! کمی بعد در حالی که دامن رنگ گرفته رو با اکراه صاف میکرد از اتاق پرو بیرون اومد..... طبق خواسته ی تهیونگ روی صندلی نشست و با دقت بهش خیره شد! از نظر تهیونگ هر انسانی رنگ مخصوص به خودش رو داشت... رنگ ها بر اساس شخصیت انسان ها شکل گرفته بود! نلی طلایی بود.... روحش مثل پرتوی خورشید فروزان و تابان بود! پر از حس زندگی و سرو صدا !وقتی داشت طرح خورشید و گل های آفتابگردان رو روی دامنش میکشید دخترک یه دقیقه ساکت نمیشد و مدام حرف میزد.... از اب و هوا، مزرعه گل و هزار جور چیز
جور واجور
تهیونگ « خیلی حرف میزنی دوشیزه ارنشاه
نلی « تو عجب نقاش پرویی هستی هااا!
نصف دوک های این منطقه آرزوشونه من باهاشون صحبت کنم اون وقت تو....
تهیونگ « من نیاز به تمرکز دارم!
نلی « یعنی میگی باید عین مجسمه بشینم اینجا و حرف نزنم؟ تکونم نخورم؟
تهیونگ « دقیقا همینو میخوام ولی تو نمیتونی اروم بگیری
نلی « عه؟ اگه تونستم چی؟
تهیونگ « اون موقع هر کاری بگی انجام میدیم
_وقتی دیگه صدایی از دخترک نشنید لبخند رضایت مندی زد و به کارش ادامه داد.... نگاه خیره دخترک رو روی خودش احساس میکرد و میدونست هزار تا سوال توی اون مغز کوچولوش در حال گردشه
نلی « چهره جذابی داشت... نه نه اون فقط یه نقاش رو مخه که قراره حالش رو بگیرم! گل هایی که تازه روی دامنم جان گرفته بودن اونقدر واقعی به نظر میرسیدن که میتونستم عطرشون رو حس کنم.... اون واقعا عالیه! سکوت اتاق آزارم میداد! چه توقعی از من دارین اخه؟ نمیتونم یه گوشه ساکت بشینم!
تهیونگ « دستم رو با پارچه مخصوصم تمیز کردم و به شاهکارم لبخند زدم! معتقد بودم لباس هر شخص باید نشون دهنده شخصیتش باشه پس این پیرهن بلند سفید با تور های زیبای براق نیاز به چندین گل آفتابگردان و آسمان نیلی بود تا شخصیت سرزنده صاحبش رو به رخ بکشه.... زمانی که نگاهم رو از پیرهن گرفتم و به نلی دادم چُرت میزد و چشماش بسته بود ! بانو نلی...
نلی « من بیدارم
تهیونگ « کاملا مشخصه
نلی « کارت تموم شد؟
تهیونگ « بله الان میتونید کل کاخ رو زیر پا بزارید
_نگاهش که به دامن پیرهنش اوفتاد چشماش برق زد و جست و خیز کنان دست تهیونگ رو گرفت و بدون توجه به ندیمه ها و خدمه کاخ شروع به دویدن کرد..... از نظر تهیونگ اون زیادی نورانی بود! بین اون همه نظم و رسم و رسوم, دست و پا گیر این بچه عجیب به نظر میرسید...
خب پرونده امشب رو میبندیم تا فردا 🗿🧋😂
.
دانای کل « برفی اسب عزیز و نازنینش بود که با دنیا هم عوضش نمیکرد.... نگاه مرددش رو بین تهیونگ و جزف به چرخش در اورد و بعد از نیم ساعت قدم زدن برگشت و به تهیونگ گفت
نلی « حالا که اینقدر اصرار میکنی میپذیرم
تهیونگ « بچه پرو
_تهیونگ ازش خواسته بود دوباره اون لباس رو بپوشه! کمی بعد در حالی که دامن رنگ گرفته رو با اکراه صاف میکرد از اتاق پرو بیرون اومد..... طبق خواسته ی تهیونگ روی صندلی نشست و با دقت بهش خیره شد! از نظر تهیونگ هر انسانی رنگ مخصوص به خودش رو داشت... رنگ ها بر اساس شخصیت انسان ها شکل گرفته بود! نلی طلایی بود.... روحش مثل پرتوی خورشید فروزان و تابان بود! پر از حس زندگی و سرو صدا !وقتی داشت طرح خورشید و گل های آفتابگردان رو روی دامنش میکشید دخترک یه دقیقه ساکت نمیشد و مدام حرف میزد.... از اب و هوا، مزرعه گل و هزار جور چیز
جور واجور
تهیونگ « خیلی حرف میزنی دوشیزه ارنشاه
نلی « تو عجب نقاش پرویی هستی هااا!
نصف دوک های این منطقه آرزوشونه من باهاشون صحبت کنم اون وقت تو....
تهیونگ « من نیاز به تمرکز دارم!
نلی « یعنی میگی باید عین مجسمه بشینم اینجا و حرف نزنم؟ تکونم نخورم؟
تهیونگ « دقیقا همینو میخوام ولی تو نمیتونی اروم بگیری
نلی « عه؟ اگه تونستم چی؟
تهیونگ « اون موقع هر کاری بگی انجام میدیم
_وقتی دیگه صدایی از دخترک نشنید لبخند رضایت مندی زد و به کارش ادامه داد.... نگاه خیره دخترک رو روی خودش احساس میکرد و میدونست هزار تا سوال توی اون مغز کوچولوش در حال گردشه
نلی « چهره جذابی داشت... نه نه اون فقط یه نقاش رو مخه که قراره حالش رو بگیرم! گل هایی که تازه روی دامنم جان گرفته بودن اونقدر واقعی به نظر میرسیدن که میتونستم عطرشون رو حس کنم.... اون واقعا عالیه! سکوت اتاق آزارم میداد! چه توقعی از من دارین اخه؟ نمیتونم یه گوشه ساکت بشینم!
تهیونگ « دستم رو با پارچه مخصوصم تمیز کردم و به شاهکارم لبخند زدم! معتقد بودم لباس هر شخص باید نشون دهنده شخصیتش باشه پس این پیرهن بلند سفید با تور های زیبای براق نیاز به چندین گل آفتابگردان و آسمان نیلی بود تا شخصیت سرزنده صاحبش رو به رخ بکشه.... زمانی که نگاهم رو از پیرهن گرفتم و به نلی دادم چُرت میزد و چشماش بسته بود ! بانو نلی...
نلی « من بیدارم
تهیونگ « کاملا مشخصه
نلی « کارت تموم شد؟
تهیونگ « بله الان میتونید کل کاخ رو زیر پا بزارید
_نگاهش که به دامن پیرهنش اوفتاد چشماش برق زد و جست و خیز کنان دست تهیونگ رو گرفت و بدون توجه به ندیمه ها و خدمه کاخ شروع به دویدن کرد..... از نظر تهیونگ اون زیادی نورانی بود! بین اون همه نظم و رسم و رسوم, دست و پا گیر این بچه عجیب به نظر میرسید...
خب پرونده امشب رو میبندیم تا فردا 🗿🧋😂
۳۷.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.