pawn/پارت ۱۱۶
ا/ت پریشون ومنتظر توی حیاط قدم میزد... ساعتها بود که یوجین همراه تهیونگ رفته بود و ازش خبر نداشت...
هیچ تماسی باهاشون نگرفته بود...
صبرش لبریز شده بود... به سمت خونه رفت... با جدیت سمت پدرش رفت... مینهو و چانیول مشغول بحث در مورد معاملات و شرکت بودن... با صدای بلند گفت: آبا... گفتین تماس نگیرم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم... چن ساعته که یوجینو با خودش برده... هیچ خبریم نداده... اگه نخواد بیارتش چی؟
مینهو: ا/ت... بزار تهیونگ احساس کنه بهش اعتماد داری... باهاش تماس نگیر... اون یوجینو برمیگردونه... اگر مدام زنگ بزنی و تهیونگ متوجه بشه ازش میترسی اوضاع رو خرابتر میکنه!...
ا/ت کلافه نشست روی مبل و سرشو بین دستاش گرفت... بغض کرد و گفت: باشه... صبر میکنم... ولی اگه یکم دیگه نیان زنگ میزنم...
***
تهیونگ و یوجین توی رستوران نشسته بودن... ساعت یک ظهر بود...
یوجین رو روی صندلی کنار خودش نشونده بود... انگشت اشارشو روی بینی یوجین زد و گفت: خب... پرنسس یوجین... میشه بگی دوس داری ناهار چی بخوری؟
یوجین: امممممممممممم... خب اگه اینو بگم ممکنه مامی عصبانی بسه
تهیونگ: نگران نباش... من باهاش حرف زدم... ازت عصبانی نمیشه
یوجین: خب... پیتزا میخوام
تهیونگ: باشه... پیتزا میخوریم....
تهیونگ برای جفتشون پیتزا سفارش داد... وقتی غذاشونو براشون آوردن... تیکه های پیتزا رو جدا میکرد و جلوی دهن یوجین میبرد تا بخوره... تمام هوش و حواسش به غذا خوردن دخترش بود... طوری که خودش فراموش کرد غذا بخوره... تمام حالتای صورت یوجین رو به دقت نگاه میکرد... در اون لحظات احساس لذت واقعی ای رو تجربه میکرد که طی سالهای گذشته نکرده بود...
بطور ناخودآگاه به یوجین ۵ ساله لبخند میزد و حتی از غذا جویدنش به وجد میومد...
سه تا تیکه از پیتزاها رو که خورد لقمه ی بعدی رو پس زد و گفت: دیگه نمیخوام
تهیونگ: مطمئنی؟
یوجین: اهم اهم
تهیونگ: باشه... بریم...
از رستوران که بیرون اومدن تهیونگ از یوجین پرسید: حالا دوس داری کجا بریم؟
یوجین: شهر بازی
تهیونگ: ولی شهر بازی که رفتیم... دوباره؟
یوجین: آره... بازم بریم
تهیونگ: باشه پرنسس کوچولو...
با یوجین به سمت شهربازی رفتن... تهیونگ پیاده شد... از سمت دیگه یوجین رو پایین آورد و بغلش کرد... یوجین چشمش به چرخ و فلک افتاد که ارتفاع زیادی داشت و آدمای زیادی سوارش بودن...
یه دفعه هیجان زده شد و خندید... همینطور که به اونجا نگاه میکرد دستشو روی صورت تهیونگ گذاشته بود... دستای کوچیکش روی صورت تهیونگ در حال حرکت بود و روی چشماشو گرفت... یوجین گفت: تهیونگ اونو ببین...
تهیونگ خندید... خندش واقعی بود!... مصنوعی و ظاهری نبود!...
سر جاش ایستاده بود و گفت: من که چیزی نمیبینم... چشمامو بستی...
یوجین دستشو از روی چشم تهیونگ برداشت و گفت: اونو میخوام...
*****
هیچ تماسی باهاشون نگرفته بود...
صبرش لبریز شده بود... به سمت خونه رفت... با جدیت سمت پدرش رفت... مینهو و چانیول مشغول بحث در مورد معاملات و شرکت بودن... با صدای بلند گفت: آبا... گفتین تماس نگیرم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم... چن ساعته که یوجینو با خودش برده... هیچ خبریم نداده... اگه نخواد بیارتش چی؟
مینهو: ا/ت... بزار تهیونگ احساس کنه بهش اعتماد داری... باهاش تماس نگیر... اون یوجینو برمیگردونه... اگر مدام زنگ بزنی و تهیونگ متوجه بشه ازش میترسی اوضاع رو خرابتر میکنه!...
ا/ت کلافه نشست روی مبل و سرشو بین دستاش گرفت... بغض کرد و گفت: باشه... صبر میکنم... ولی اگه یکم دیگه نیان زنگ میزنم...
***
تهیونگ و یوجین توی رستوران نشسته بودن... ساعت یک ظهر بود...
یوجین رو روی صندلی کنار خودش نشونده بود... انگشت اشارشو روی بینی یوجین زد و گفت: خب... پرنسس یوجین... میشه بگی دوس داری ناهار چی بخوری؟
یوجین: امممممممممممم... خب اگه اینو بگم ممکنه مامی عصبانی بسه
تهیونگ: نگران نباش... من باهاش حرف زدم... ازت عصبانی نمیشه
یوجین: خب... پیتزا میخوام
تهیونگ: باشه... پیتزا میخوریم....
تهیونگ برای جفتشون پیتزا سفارش داد... وقتی غذاشونو براشون آوردن... تیکه های پیتزا رو جدا میکرد و جلوی دهن یوجین میبرد تا بخوره... تمام هوش و حواسش به غذا خوردن دخترش بود... طوری که خودش فراموش کرد غذا بخوره... تمام حالتای صورت یوجین رو به دقت نگاه میکرد... در اون لحظات احساس لذت واقعی ای رو تجربه میکرد که طی سالهای گذشته نکرده بود...
بطور ناخودآگاه به یوجین ۵ ساله لبخند میزد و حتی از غذا جویدنش به وجد میومد...
سه تا تیکه از پیتزاها رو که خورد لقمه ی بعدی رو پس زد و گفت: دیگه نمیخوام
تهیونگ: مطمئنی؟
یوجین: اهم اهم
تهیونگ: باشه... بریم...
از رستوران که بیرون اومدن تهیونگ از یوجین پرسید: حالا دوس داری کجا بریم؟
یوجین: شهر بازی
تهیونگ: ولی شهر بازی که رفتیم... دوباره؟
یوجین: آره... بازم بریم
تهیونگ: باشه پرنسس کوچولو...
با یوجین به سمت شهربازی رفتن... تهیونگ پیاده شد... از سمت دیگه یوجین رو پایین آورد و بغلش کرد... یوجین چشمش به چرخ و فلک افتاد که ارتفاع زیادی داشت و آدمای زیادی سوارش بودن...
یه دفعه هیجان زده شد و خندید... همینطور که به اونجا نگاه میکرد دستشو روی صورت تهیونگ گذاشته بود... دستای کوچیکش روی صورت تهیونگ در حال حرکت بود و روی چشماشو گرفت... یوجین گفت: تهیونگ اونو ببین...
تهیونگ خندید... خندش واقعی بود!... مصنوعی و ظاهری نبود!...
سر جاش ایستاده بود و گفت: من که چیزی نمیبینم... چشمامو بستی...
یوجین دستشو از روی چشم تهیونگ برداشت و گفت: اونو میخوام...
*****
۱۴.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.