¶♪≈★↓𝕛𝕚𝕞𝕚𝕟↓★≈♪¶
¶♪≈★↓𝕛𝕚𝕞𝕚𝕟↓★≈♪¶
#تکپارتی_درخواستی
دختر آخرین شمع رو روی کیک گذاشت و به سمت در در حرکت کرد
بعداز باز کردن در،متوجه صورت شوکه شده پسر مواجه شد
با لبخند به پسر نزدیکشد و بو*سه ای رو گونه های پسر کاشت
«𝐚'𝐭:خوش اومدی جیمینی»
پسر لبخندی به دختر زد و با همون کفشاومد داخل
که با میزی که کیک روش بود مواجه شد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ت..تو تولد منو یادت بود؟»
بعداز گفتن این جمله،دختر رو در آغوش خود گرفت
دختر خودشو از بغل پسر دراورد و به سمت میز بردتش
صندلی رو عقب کشید و پسر روی صندلی نشوند
تمام مدت پسر به حرکات دختر نگاه میکرد و تودلش قربون صدقش میرفت
«𝐚'𝐭:بفرمایید اینم کیک شما»
با لبخند اینو گفت و ظرف کیک رو گذاشت جلوی پسر
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:مرسی قشنگم»
بعداز اینکلمه رفت جلو بو*سه ای رو گر*دن دختر زد
بعد شروع کرد به خوردن کیک
«𝐚'𝐭:خوشمزست؟خودم درستش کردم»
با شنیدن این جمله توسط دختر،با تعجب نگاهش کرد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:این..این عالیه،خانم من چقدر دستپختش خوبه»
اینوگفت و باعث شد دختر خنده ای از رو خجالت بکنه
بعداز خوردن کیک،دختر بلندشد و به سمت اتاق دونفرشون رفت
و وقتی که برگشت با دوتا کادوی بزرگ و کوچیک اومد
کادو ها رو دست پسر داد و منتظر موند تا باز کنه
پسر سمت کادوی کوچیک رفت تا بازش کنه
«𝐚'𝐭:ن...نه اینو آخر باز کن»
پسر هم به حرف دختر گوش کرد و با لبخند سمت کادوی بزرگ رفت
بعداز باز کردن کادو با خوشحالی به دختر نگاه میکرد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ا/تت تو واقعا یه فرشته ای»
و با لبخند بو*سه ای رو گونه دختر کاشت
و بعد رفت سمت کادوی کوچیک
این دفعه دختر با نگرانی و خوشحالی به صورت پسر خیره بود
که یهوبا صورت اشکی و خوشحال پسر مواجه شد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ا/ت..ا..ین واقعیه؟یا داری الکی میگی»
دختر با لبخند به پسر خیره شد و ...
«𝐚'𝐭:معلومه که واقعیه عزیزم»
پسر با لبخند دختر رو بغل کرد،صدای خنده های این دو نفر خونه رو پر کرده بود
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:خیلی دوستت دارمم»
پسر با لبخند اینوگفت و شروع کننده بو*سه شد
بو*سه ای از جنس خوشحالی،عشق،آرامش
تامام...
(ا/ت بچه دار بود...خواستم بگم بدونین)
بالاخره نوشتمش،خب اگه پایین ده تا لایک بخوره از تکپارتی دیگه خبری نیستتتت💀✅
#تکپارتی_درخواستی
دختر آخرین شمع رو روی کیک گذاشت و به سمت در در حرکت کرد
بعداز باز کردن در،متوجه صورت شوکه شده پسر مواجه شد
با لبخند به پسر نزدیکشد و بو*سه ای رو گونه های پسر کاشت
«𝐚'𝐭:خوش اومدی جیمینی»
پسر لبخندی به دختر زد و با همون کفشاومد داخل
که با میزی که کیک روش بود مواجه شد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ت..تو تولد منو یادت بود؟»
بعداز گفتن این جمله،دختر رو در آغوش خود گرفت
دختر خودشو از بغل پسر دراورد و به سمت میز بردتش
صندلی رو عقب کشید و پسر روی صندلی نشوند
تمام مدت پسر به حرکات دختر نگاه میکرد و تودلش قربون صدقش میرفت
«𝐚'𝐭:بفرمایید اینم کیک شما»
با لبخند اینو گفت و ظرف کیک رو گذاشت جلوی پسر
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:مرسی قشنگم»
بعداز اینکلمه رفت جلو بو*سه ای رو گر*دن دختر زد
بعد شروع کرد به خوردن کیک
«𝐚'𝐭:خوشمزست؟خودم درستش کردم»
با شنیدن این جمله توسط دختر،با تعجب نگاهش کرد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:این..این عالیه،خانم من چقدر دستپختش خوبه»
اینوگفت و باعث شد دختر خنده ای از رو خجالت بکنه
بعداز خوردن کیک،دختر بلندشد و به سمت اتاق دونفرشون رفت
و وقتی که برگشت با دوتا کادوی بزرگ و کوچیک اومد
کادو ها رو دست پسر داد و منتظر موند تا باز کنه
پسر سمت کادوی کوچیک رفت تا بازش کنه
«𝐚'𝐭:ن...نه اینو آخر باز کن»
پسر هم به حرف دختر گوش کرد و با لبخند سمت کادوی بزرگ رفت
بعداز باز کردن کادو با خوشحالی به دختر نگاه میکرد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ا/تت تو واقعا یه فرشته ای»
و با لبخند بو*سه ای رو گونه دختر کاشت
و بعد رفت سمت کادوی کوچیک
این دفعه دختر با نگرانی و خوشحالی به صورت پسر خیره بود
که یهوبا صورت اشکی و خوشحال پسر مواجه شد
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:ا/ت..ا..ین واقعیه؟یا داری الکی میگی»
دختر با لبخند به پسر خیره شد و ...
«𝐚'𝐭:معلومه که واقعیه عزیزم»
پسر با لبخند دختر رو بغل کرد،صدای خنده های این دو نفر خونه رو پر کرده بود
«𝐣𝐢𝗺𝐢𝐧:خیلی دوستت دارمم»
پسر با لبخند اینوگفت و شروع کننده بو*سه شد
بو*سه ای از جنس خوشحالی،عشق،آرامش
تامام...
(ا/ت بچه دار بود...خواستم بگم بدونین)
بالاخره نوشتمش،خب اگه پایین ده تا لایک بخوره از تکپارتی دیگه خبری نیستتتت💀✅
۱۷.۱k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.