(وقتی بهت خیانت کرد....)پارت ۲ (آخر)
#هان
#استری_کیدز
با شنیدن صدای در...
پوزخند غمناکی زدی و از کارت دست نکشیدی و به نوبت کشو های کمدت رو یکی بعد از دیگری خالی میکردی...
هان با شنیدن صدای هق هقات به سرعت به سمت اتاق میاد و با دیدن تو که توی اون وضعیت با عصبانیت داری لباسا و وسایلت رو توی چمدون میزاری شوکه میشه
_ ا...ا.ت...
بدون اینکه جوابی بهش بدی و یا نگاهی بهش بکنی مشغول جمع کردن بودی و توجهی بهش نکردی که به سمتت میاد و دستت رو میگیره
_ ا.ت...با توعم داری چیکار میکنی ؟
با جدیت توی چشمات زل زده بود که تو هم با چشمای اشک آلود و قرمزت توی چشماش خیره شدی
+ دارم از زندگیت میرم...
متعجب میشه و دستت رو ول میکنه
_ چ..چی ؟
پوزخند غمناکی میزنی و شروع میکنی به بستن در ساک بزرگی که انبوهی از لباس رو توش جا کرده بودی
_ هی هی...ا.ت چیشده ؟...عزیزمچیش
+ به من نگو عزیزمممممم
فریادی زدی که متعجب شد
+ به من نگو عزیزم لعنتیییییی.....نگوووو...نگووو نگوووو
_ ا...ا.ت
با چشمای عصبی و اشک آلودت توی چشمای متعجب هان زل زده بودی
+ فقط...فقط میخوام بدونم چطور تونستی ؟
_ ع..عزی
_ چطور تونستییییییی؟
دوباره فریادی زدی
_ لعنتییی...چطور تونستی به من و بچت خیانت کنیییییی؟...چطور اینقدر بی رحمییییی؟
با فهمیدن تمام ماجرا اشک توی چشمای هان هم جمع شد و الان به جای تعجب...با التماس بهت خیره بود
_ ع..عشقم..ب..بب
+ به من نگو عشقم لعنتیییییی..... نگوووو...منو عشقم صدا نزننننن
با شدت گریه میکردی که باعث شد اشک های هان هم سرازیر بشه
+ چطور تونستی ؟...چطور تونستی ؟
زیر لب همینطور که با خشم بهش نگاه میکردی لب زدی و از کنارش رد شدی که به سرعت به سمتت اومد و دستت رو گرفت
_ متاسفم... متاسفم ا.ت..ترو خدا نرو...خواهش میکنم بخاطر بچمون نرو
با شدت گریه میکرد که پوزخندی زدی
+دیگه هر چی بین ما بود تموم شد آقای هان جیسونگ...تو.... من و بچه ی توی شکمم رو با هم از دست دادی
دستش رو پس زدی که روی زانو هاش افتاد و نگاه پر از نفرتی بهش انداختی و دسته ی ساکت رو سفت گرفتی و از اون خونه خارج شدی...هان رو توی اون شب سرد...در حالی که روی زانو هاش افتاده بود و تمام فضای خونه رو صدای گریه هاش گرفته بود...با کلی از پشیمونی..تنهاش گذاشتی
#استری_کیدز
با شنیدن صدای در...
پوزخند غمناکی زدی و از کارت دست نکشیدی و به نوبت کشو های کمدت رو یکی بعد از دیگری خالی میکردی...
هان با شنیدن صدای هق هقات به سرعت به سمت اتاق میاد و با دیدن تو که توی اون وضعیت با عصبانیت داری لباسا و وسایلت رو توی چمدون میزاری شوکه میشه
_ ا...ا.ت...
بدون اینکه جوابی بهش بدی و یا نگاهی بهش بکنی مشغول جمع کردن بودی و توجهی بهش نکردی که به سمتت میاد و دستت رو میگیره
_ ا.ت...با توعم داری چیکار میکنی ؟
با جدیت توی چشمات زل زده بود که تو هم با چشمای اشک آلود و قرمزت توی چشماش خیره شدی
+ دارم از زندگیت میرم...
متعجب میشه و دستت رو ول میکنه
_ چ..چی ؟
پوزخند غمناکی میزنی و شروع میکنی به بستن در ساک بزرگی که انبوهی از لباس رو توش جا کرده بودی
_ هی هی...ا.ت چیشده ؟...عزیزمچیش
+ به من نگو عزیزمممممم
فریادی زدی که متعجب شد
+ به من نگو عزیزم لعنتیییییی.....نگوووو...نگووو نگوووو
_ ا...ا.ت
با چشمای عصبی و اشک آلودت توی چشمای متعجب هان زل زده بودی
+ فقط...فقط میخوام بدونم چطور تونستی ؟
_ ع..عزی
_ چطور تونستییییییی؟
دوباره فریادی زدی
_ لعنتییی...چطور تونستی به من و بچت خیانت کنیییییی؟...چطور اینقدر بی رحمییییی؟
با فهمیدن تمام ماجرا اشک توی چشمای هان هم جمع شد و الان به جای تعجب...با التماس بهت خیره بود
_ ع..عشقم..ب..بب
+ به من نگو عشقم لعنتیییییی..... نگوووو...منو عشقم صدا نزننننن
با شدت گریه میکردی که باعث شد اشک های هان هم سرازیر بشه
+ چطور تونستی ؟...چطور تونستی ؟
زیر لب همینطور که با خشم بهش نگاه میکردی لب زدی و از کنارش رد شدی که به سرعت به سمتت اومد و دستت رو گرفت
_ متاسفم... متاسفم ا.ت..ترو خدا نرو...خواهش میکنم بخاطر بچمون نرو
با شدت گریه میکرد که پوزخندی زدی
+دیگه هر چی بین ما بود تموم شد آقای هان جیسونگ...تو.... من و بچه ی توی شکمم رو با هم از دست دادی
دستش رو پس زدی که روی زانو هاش افتاد و نگاه پر از نفرتی بهش انداختی و دسته ی ساکت رو سفت گرفتی و از اون خونه خارج شدی...هان رو توی اون شب سرد...در حالی که روی زانو هاش افتاده بود و تمام فضای خونه رو صدای گریه هاش گرفته بود...با کلی از پشیمونی..تنهاش گذاشتی
۴۴.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.